وبال است بر مرد عمر درازش
|
|
چو عمر درازش فزود اندر آزش
|
سوی چشمهی شوربختی شتابد
|
|
کرا آز باشد دلیل و نهازش
|
هر آن ناز کغاز او آز باشد
|
|
مدارش به ناز و مخوان جز نیازش
|
به نازی کزو دیگری رنجه گردد
|
|
چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟
|
به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر
|
|
چه غره شدهستی بدان چشم بازش؟
|
کرا در زیان کسان سود باشد
|
|
نداند خردمند باز از گرازش
|
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
|
|
مگرد و مشو تا توانی فرازش
|
که در مهر او کینه بسته است ازیرا
|
|
که بسته است چشم دل این مهره بازش
|
بده پند و خاموش یک چند روزی
|
|
یله کن بر این کرهی دور تازش
|
که خود زود بندازد این شوم کره
|
|
بناگاه در چاه هفتاد بازش
|
جهان فریبنده را نوش بر روی
|
|
چو زهر است در پیش و رنج است نازش
|
کرا داد چیزی کزو باز نستد؟
|
|
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
|
جهان مار بدخوست منوازش از بن
|
|
ازیرا نسازدش هرگز نوازش
|
نمازت برد گرش خواری نمائی
|
|
وزو خوار گردی چو بردی نمازش
|
به راحت شدم من چو زو بازگشتم
|
|
درست است این قول و این است رازش
|
نبینی که گر بازگشتی، به ساعت
|
|
به راحت بدل گشت رنج درازش
|
زگیتی حذر ساز و با او دوالک
|
|
مباز و برون کن دل از چنگ بازش
|
دل از راه دنیا به دین بازگردان
|
|
زعلم و عمل جوی زاد و جهازش
|
کند باز هرگز مگر دست طاعت
|
|
دری را که کردهاست عصیان فرازش؟
|
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
|
|
مکن خیره رنجه به راه حجازش
|