بفریفت این زمان چو آهرمنش

بفریفت این زمان چو آهرمنش تا همچو موم نرم کند آهنش
هرکو به گرد این زن پرمکر گشت گر ز آهنست نرم کند گردنش
گر خیر خیر کرد نخواهی ستم بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش
این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز جز شر و شور از شب آبستنش
ایمن مشو زکینه‌ی او ای پسر هرچند شادمان بود و خوش‌منش
بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب پرهیز کن مگرد به پیرامنش
از تن به تیغ تیز جدا کرده به آن سر که باک نیستش از سرزنش
چون مرد شوربخت شد و روز کور خشکی و درد سر کند از روغنش
هر چ او گران بخرد ارزان شود در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش
بر هرکه تیر راست کند بخت بد بر سینه چون خمیر شود جوشنش
چون تنگ سخت کرد برو روزگار جامه‌ی فراخ تنگ شود بر تنش
ابر بهار و باد صبا نگذرند با بخت گشته بر در و بر روزنش
وان را که روزگار مساعد شود با ناوکی نبرد کند سوزنش
ور بنگرد به دشت سوی خار خشک از شاخ او سلام کند سوسنش
پروین به جای قطره ببارد ز میغ گر میغ بگذرد ز بر برزنش
آویخته است زهرش در نوش او آمیخته است تیره‌ش با روشنش
وین زهرگن ز ما کند از بهر او روشن چو زهره روی چو آهرمنش
آگه منم ز خوی بد او ازانک کس نازمود هرگز بیش از منش
زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک سورش بقا ندارد و نه شیونش
مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز غره مشو به لابه‌ی مرد افگنش