چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟ زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت بر بست زبان از طرب لحن غوانیش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان وز آب روان شرمش بربود روانیش
کهسار که چون رزمه‌ی بزاز بد اکنون گر بنگری از کلبه‌ی نداف ندانیش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز این است همیشه سلب خوب خزانیش
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش
مانند یکی جام یخین است شباهنگ بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید هر چند که جویند نیابند نشانیش؟
پروین به چه ماند؟ به یکی دسته‌ی نرگس یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند کز کار نیاساید هر چند دوانیش
گیتیت یکی بنده‌ی بدخوست مخوانش زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش
بی‌حاصل و مکار جهانی است پر از غدر باید که چو مکار بخواندت برانیش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش
از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش
دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش
چونان که چو بز بهتر و فربه‌تر گردد از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش