ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز

ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز
ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز
گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز
از آن ناز گذشته بگرفته است تو را بند آن ناز تو را چیست مگر مایه‌ی آز؟
کار دنیای فریبنده همه تاختن است پس دنیای فریبنده‌ی تازنده متاز
چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟
عمر پیری چو جوانی مده‌ای پیر به باد تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز
باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟
باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز
جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز
خرد است آنکه تو را بنده شده‌ستند بدو به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز
خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز
چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز
بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین چون تو خود می‌نگری من نکنم قصه دراز
آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز
علما را که همی علم فروشند ببین به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز
هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع دهن علم فراز و دهن رشوت باز