ای زده تکیه بر بلند سریر
|
|
بر سرت خز و زیر پای حریر
|
شاعر اندر مدیح گفته تو را
|
|
که «امیرا هزار سال ممیر»
|
ملک را استوار کردهستی
|
|
به وزیری دبیر و با تدبیر
|
خلل از ملک چون شود زایل
|
|
جز به رای وزیر و تیغ امیر؟
|
پادشا را دبیر چیست؟ زبان
|
|
که سخنهاش را کند تحریر
|
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
|
|
راهبرتر ز نامههای دبیر
|
مهتر خویش را حقیر کند
|
|
سوی دانا دبیر با تقصیر
|
سخن با خطر تواند کرد
|
|
خطری مرد را جدا ز حقیر
|
جز به راه سخن چه دانم من
|
|
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟
|
ای پسر، پیش جهل اسیری تو
|
|
تا نگردد سخن به پیشت اسیر
|
چون نیاموختی چه دانی گفت؟
|
|
که به تعلیم شد جلیل جریر
|
تو زخوشه عصیر چون یابی
|
|
تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟
|
ای پسر، همچو میر میری تو
|
|
او کبیر است و تو امیر صغیر
|
کار خود ساخته است امیر بزرگ
|
|
تو سر کار خویش نیز بگیر
|
جان تو پادشای این تن توست
|
|
خاطر تو دبیر و عقل وزیر
|
خاطر تو نبشت شعر و ادب
|
|
بر صحیفهی دلت به دست ضمیر
|
تا به شعر و ادب عزیزت داشت
|
|
خویش و بیگانه و صغیر و کبیر
|
خاطر و دست تو دبیرانند
|
|
اینت کاری بزرگوار و هژیر!
|
سرت چون قیر بود و قد چون تیر
|
|
با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر
|
به کمان چرخ تیر تو بفروخت
|
|
قیر تو عرض دهر به شیر
|