ای به هوا و مراد این تن غدار

بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است چون سوی طباخ چشم مردم ناهار
نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است کز حشم و میر زور یافتی و یار؟
ای به شب تار تازنان به چپ و راست برزنی آخر سر عزیز به دیوار
روزی پیش آیدت به آخر کان روز دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار
گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز ایزد باشد تو را به حشر نگه‌دار
امروز آزار کس مجوی که فردا هم ز تو بی‌شک به‌جان تو رسد آزار
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم پیش من از قول و فعل خویش چنان مار
جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار
چون ندهی داد و داد خویش بخواهی نیست جزین هیچ اصل و مایه‌ی پیکار
داد تو داده است کردگار، تو را نیز داد ز طاعت به‌داد باید ناچار
ور ندهی داد کردگار به طاعت بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار
هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت حکمت چون در و پند سخته به معیار