عقل ز بهر تفکر است در این باب
|
|
بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار
|
عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است
|
|
پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟
|
آتش دادت خدای تا نخوری خام
|
|
نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار
|
چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی
|
|
پس چه تو ای بیخرد چه آن خر بیکار
|
نیست خبر سرت را هنوز کنون باش
|
|
جو نسپرده است پای تو خر با بار
|
چرخ همی بنددت به گشت زمان پای
|
|
روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار
|
عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد
|
|
خواهی تو عمر باش و خواهی عمار
|
تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه
|
|
جامه نماند چو پود دور شد از تار
|
چندین در معصیت مدو به چپ و راست
|
|
چون شتر بیمهار و اسپ بیافسار
|
یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه
|
|
اکنون کهت تن ضعیف نیست و نه بیمار
|
راست که افتادی و زخواب و زخور ماند
|
|
آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار
|
بیگنهی تات کار پیش نیاید
|
|
وانگه کهت تب گلو گرفت گنهکار
|
چونت بخواهند باز عاریتی جان
|
|
از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار
|
تو بسگالی که نیز باز نگردی
|
|
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار
|
وانگه چون بهشدی، زمنظر توبه
|
|
باز درافتی بهچاه جهل نگونسار
|
عذر طرازی که «میر توبهم بشکست»
|
|
نیست دروغ تو را خدای خریدار
|
راست نگردد دروغ و زرق به چاره
|
|
معصیتت را بدین دروغ میاچار
|
میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت
|
|
چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟
|
میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،
|
|
ای شده گم ره، به دوختهاست به مسمار؟
|
چون که بدان یک قدح که داد تو را میر
|
|
با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟
|