تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
|
|
جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر
|
جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل
|
|
چون درختی کهش عمل برگ است و از علم است بر
|
جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک
|
|
بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر
|
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
|
|
وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر
|
مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای
|
|
می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور
|
بر فلک بیپا و پر دانی که نتوانی شدن
|
|
پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟
|
از حریصیی کار دنیا مینپردازی همی
|
|
خانه بس تنگ است و تاری مینبینی راه در
|
خاک را بر زر گزیدهستی چو نادانان ازانک
|
|
خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر
|
همچو کرم سرکهای ناگه زشیرین انگبین
|
|
با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟
|
بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را
|
|
خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بیبصر
|
جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن
|
|
چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر
|
همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی
|
|
زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر
|
ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند
|
|
دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر
|
زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال
|
|
تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر
|
دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای
|
|
زیب و فرم پاک بردهاست اینچنین بی زیب و فر
|
نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک
|
|
همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر
|
کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است
|
|
کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر
|
نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم
|
|
جانور فرزند ناید هرگز از بیجان پدر
|
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش
|
|
آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر
|
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست
|
|
کاین ز بهر تو همی گردد چنین بیحد و مر
|