اصل نفع و ضر و مایه‌ی خوب و زشت و خیر و شر

تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر
جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل چون درختی که‌ش عمل برگ است و از علم است بر
جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر
مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور
بر فلک بی‌پا و پر دانی که نتوانی شدن پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟
از حریصی‌ی کار دنیا می‌نپردازی همی خانه بس تنگ است و تاری می‌نبینی راه در
خاک را بر زر گزیده‌ستی چو نادانان ازانک خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر
همچو کرم سرکه‌ای ناگه زشیرین انگبین با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟
بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بی‌بصر
جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر
همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر
ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند دل نبندد هوشیار اندر سرای ره‌گذر
زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر
دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای زیب و فرم پاک برده‌است اینچنین بی زیب و فر
نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر
کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر
نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم جانور فرزند ناید هرگز از بی‌جان پدر
نیست جز دولاب گردون چون به گشتن‌های خویش آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست کاین ز بهر تو همی گردد چنین بی‌حد و مر