دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است
|
|
چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار
|
بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است
|
|
بی طاعت دانا نبود هرگز دیار
|
در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن
|
|
آباد بدین است چنین گنبد دوار
|
وز طاعت خورشید همی روز و شب آید
|
|
کوسوی خرد علت روز است و شب تار
|
وین ابر خداوند جهان را به هوا بر
|
|
بندهاست و مطیع است به باریدن امطار
|
بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است
|
|
عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار
|
یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند
|
|
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار
|
در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب
|
|
روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار
|
امروز پر از خواب و خمار است سر تو
|
|
آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار
|
بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود
|
|
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار
|
بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم
|
|
فردا نخوری بار مگر انده و تیمار
|
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
|
|
روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار!
|
ای آنکه تو را یار نبودهاست و نباشد
|
|
بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار
|
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
|
|
توفیق تو بودهاست مرا یار و نگهدار
|