راز دل من یکسره، باری، همه با اوست
|
|
زیرا بس امین است و سخندار و بیآزار
|
ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن
|
|
انگشت خردمند تو را مرکب رهوار
|
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
|
|
معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار
|
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
|
|
این است مرا با تو همه کار و بیاوار
|
دیبای تو بسیار به از دیبهی رومی
|
|
هرچند که دیبای تو را نیست خریدار
|
چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند
|
|
جو را بگزیند خر به لولوی شهوار
|
دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان
|
|
فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار
|
این تیره و بی نور تن امروز به جان است
|
|
آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار
|
همسایه نیک است تن تیرهات را جان
|
|
همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار
|
هرچند خلنده است، چو همسایهی خرماست
|
|
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار
|
شاید که به جان تنت شریف است ازیراک
|
|
خوش بوی بود کلبهی همسایهی عطار
|
جلدی و زبانآور و عیار ازیراک
|
|
جلد است تو را جان و زبانآور و عیار
|
از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش
|
|
آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار
|
بر خوی ملک باشد در شهر رعیت
|
|
پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار
|
از جان و تنت ناید الا که همه خیر
|
|
چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار
|
تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد
|
|
بیسیم نیاید درم و بیزر دینار
|
بیعلم عمل چون درم قلب بود، زود
|
|
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار
|
چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است
|
|
بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟
|
وانکو نکند طاعت علمش نبود علم
|
|
زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار
|
جامه است مثل طاعت و آهار برو علم
|
|
چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟
|