وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،
|
|
داروی دل گمره و افسون محیر
|
وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم
|
|
اندر ره دین عاجز و بیتوشه و رهبر
|
بسیار گشادند به پیشم در دعوی
|
|
دعویها چون کوه و معانیش کم از ذر
|
بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند
|
|
مانندهی مرغی است که او را نبود پر
|
با بانگ یکی باشد بیمعنی گفتار
|
|
بیبوی یکی باشد خاکستر و عنبر
|
تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ
|
|
نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر
|
رفتم به در آنکه بدیل است جهان را
|
|
از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر
|
آن کس که زمینی بجز از درگه عالیش
|
|
امروز به جمع حکما نیست مشجر
|
قبلهی علما یکسر مستنصر بالله
|
|
فخر بشر و حاصل این چرخ مدور
|
وز جهل بنالیدم در مجلس علمش
|
|
عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر
|
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
|
|
بنمود یکی حجت معروف و مشهر
|
وانگاه مرا بنمود این خط الهی
|
|
مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر
|
تا راه بدید این دل گمراه و به جودش
|
|
بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر
|
بنمود مرا راه علوم قدما پاک
|
|
وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر
|
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
|
|
گر فکرت سقراط بود پر کبوتر
|
اقوال مرا گر نبود باورت، این قول
|
|
اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر
|
تا هیچ کسی دیدی کایات قران را
|
|
جز من به خط ایزد بنمود مسطر
|
در نفس من این علم عطائی است الهی
|
|
معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر
|
آزاد شد از بندگی آز مرا جان
|
|
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر
|
بندیش که مردم همه بنده به چه روی است
|
|
تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر
|