وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور
|
|
آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر
|
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
|
|
با حسرت و دریغ فرو ماندهای حسیر
|
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
|
|
همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر
|
دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست
|
|
کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر
|
شر است جمله دنیا، خیر است دین همه
|
|
این شر باز داشتت از خیر خیره خیر
|
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
|
|
موش زمانه را توی، ای بیخبر، پنیر
|
زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او
|
|
منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر
|
شیر زمانه زود کند سیر مرد را
|
|
چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟
|
خیره میازمای مر این آزموده را
|
|
کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر
|
گر میبکرد خواهی تدبیر کار خویش
|
|
بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر
|
این عالم بزرگ ز بهر چه کردهاند؟
|
|
از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر
|
ور میبمرد خواهند این زندگان همه
|
|
پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟
|
زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند
|
|
ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟
|
وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست
|
|
چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟
|
زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان
|
|
با من ضعیف بندهش کاری است ناگزیر
|
ورمان همی بباید او را شناختن
|
|
بیچون و بی چگونه، طریقی است این عسیر
|
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران
|
|
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟
|
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟
|
|
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر
|
تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من
|
|
زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر
|
از خویشتن بپرس در این گور خویش تو
|
|
جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر
|