برکن زخواب غفلت پورا سر

ای کوفته مفازه‌ی بی‌باکی فربه شده به جسم و، به جان لاغر
در گردن جهان فریبنده کرده دو دست و بازوی خود چنبر
ایدون گمان بری که گرفته‌ستی دربر به مهر، خوب یکی دلبر
واگاه نیستی که یکی افعی داری گرفته تنگ و خوش اندر بر
گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی بر تو به کینه او بکشد خنجر
زین بی‌وفا، وفا چه طمع داری؟ چون در دمی به بیخته خاکستر؟
چون تو بسی به بحر درافگنده است این صعب دیو جاهل بدمحضر
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده‌است این بحر بی‌کرانه‌ی بی‌معبر
گریست این جهان به مثل، زیرا بس ناخوش است و، خوش بخارد گر
با طبع ساز باشد، پنداری شیری است تازه، پخته و پر شکر
لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش خاقان خطر ندارد و نه قیصر
گاهی عروس‌وارت پیش آید با گوشوار و یاره و با افسر
باصد کرشمه بسترد از رویت با شرم گرد باستی و معجر
گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر
دیوانه‌وار راست کند ناگه خنجر به سوی سینه‌ت و، زی حنجر
در حرب این زمانه‌ی دیوانه از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر
وز شاخ دین شکوفه‌ی دانش چن وز دشت علم سنبل طاعت چر
کاین نیست مستقر خردمندان بلک این گذرگهی است، برو بگذر
شاخی که بار او نبود ما را آن شاخ پس چه بی‌برو چه برور
دنیا خطر ندارد یک ذره سوی خدای داور بی‌یاور