نبینی بر درخت این جهان بار

سخن پیش سخن‌دان گو، ازیرا سرت باید نخست، آنگاه دستار
جز اندر حرب گاه سخت، پیدا نیاید هرگز از فرار کرار
سخن بشناس و آنگه گو ازیرا که بی‌نقطه نگردد خط پرگار
سخن را تا نداری پاک از زنگ ز دلها کی زداید زنگ و زنگار
چرا خامش نباشی چون ندانی؟ برهنه چون کنی عورت به بازار؟
چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟ گرفتاری به جهل اندر گرفتار
چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد که با موزه درون رفتی به گلزار؟
پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز نیابد راحت از بیمار، بیمار
مرنجان جان ما را گر توانی بدین گفتار ناهموار، هموار
ز جهل خویش چون عارت نیاید؟ چرا داری همی زاموختن عار؟
اگر ناری سر اندر زیر طاعت به محشر جانت بیرون ناری از نار
برنجان تن به طاعت‌ها که فردا به رنج تن شود جانت بی‌آزار
مخور زنهار بر کس گر نخواهی که خواهی و نیابی هیچ زنهار
سبک باری کنی دعوی و آنگاه گناهان کرده بر پشتت به انبار
چو کفتاری که بندندش بعمدا همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»
گر آسانی همی بایدت فردا مگیر از بهر دنیا کار دشوار
که دنیا را نه تیمار است و نه مهر ز بهر تن مباش از وی به تیمار
نهنگی بد خوی است این زو حذر کن که بس پر خشم و بی‌رحم است و ناهار
جهان را نو به نو چند آزمائی؟ همان است او که دیده ستیش صد بار
به دین زن دست تا ایمن شوی زو که دین دوزد دهانش را به مسمار