تا مرد خر و کور کر نباشد
|
|
از کار فلک بیخبر نباشد
|
داند که هر آن چیز کو بجنبد
|
|
نابوده و بیحد و مر نباشد
|
وان چیز که با حد و مر باشد
|
|
گه باشد و گاهی دگر نباشد
|
من راز فلک را به دل شنودم
|
|
هشیار به دل کور و کر نباشد
|
چون دل شنوا شد تو را، از آن پس
|
|
شاید اگرت گوش سر نباشد
|
بهتر ز کدوئی نباشد آن سر
|
|
کو فضل و خرد را مقر نباشد
|
در خورد تنوره و تنور باشد
|
|
شاخی که برو برگ و بر نباشد
|
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
|
|
وز چاه نهفته بتر نباشد
|
در دام جهان جهان همیشه
|
|
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد
|
بتواند از این دام زود رستن
|
|
گر مرد درو سخت خر نباشد
|
در دام نیاویزد آنکه زی او
|
|
تخم و چنه را بس خطر نباشد
|
زین سفله جهان نفع خود بگیرد
|
|
نفعی که درو هیچ ضر نباشد
|
وان نفع نباشد مگر که دانش
|
|
مشغول کلاه و کمر نباشد
|
بپذیر ز من پندی، ای برادر،
|
|
پندی که از آن خوبتر نباشد
|
نیکی و بدی را بکوش دایم
|
|
تا خلقت شخصت هدر نباشد
|
آن کس که ازو نیک و بد نیاید
|
|
ابری بود آن کهش مطر نباشد
|
با نیک به نیکی بکوش ازیرا
|
|
بد جز که سزاوار شر نباشد
|
فرزند هنرهای خویشتن شو
|
|
تا همچو تو کس را پسر نباشد
|
وانگه که هنر یافتی، بشاید
|
|
گر جز هنرت خود پدر نباشد
|
چون داد کنی خود عمر تو باشی
|
|
هرچند که نامت عمر نباشد
|