تا مرد خر و کور کر نباشد

وانجا که تو باشی امیر باشی گرچند به گردت حشر نباشد
گنجور هنرهای خویش گردی گر باشد مالت و گر نباشد
و ایمن بروی هر کجا که خواهی بر راه تو را جوی و جر نباشد
نزدیک تو گیهان مختصر شد هر چند جهان مختصر نباشد
تو بار خدای جهان خویشی از گوهر تو به گهر نباشد
در مملکت خویشتن نظر کن زیرا که ملک بی نظر نباشد
بر ملک تو گوش و دو چشم روشن درهاست که به زان درر نباشد
امروز بدین ملک در طلب کن آن چیز که فردا مگر نباشد
بنگر که چه باید همیت کردن تا بر تو فلک را ظفر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث از علم قوی‌تر سپر نباشد
هر کو سپر علم پیش گیرد از زخم جهانش ضرر نباشد
باقی شود اندر نعیم دایم هرچند در این ره گذر نباشد
این ره گذری بی فر و درشت است زین بی‌مزه‌تر مستقر نباشد
بشنو سخنی چون شکر به خوبی گرچند سخن چون شکر نباشد
مردم شجر است و جهانش بستان بستان نبود چون شجر نباشد
ای شهره درختی، بکوش تا بر یکسر به تو جز کز هنر نباشد
وان چیز که عالم به دوست باقی هر گز هدر و بی‌اثر نباشد
زیرا که شود خوار سوی دهقان شاخی که برو بر ثمر نباشد
وان کس که بود بی‌هنر چو هیزم جز درخور نار سقر نباشد
غافل نبود در سرای طاعت تا مرد به یک ره بقر نباشد