کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
|
|
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد
|
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش
|
|
کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد
|
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بیحاصل؟
|
|
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد
|
توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نهای آگه
|
|
که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد
|
نهای ای خاکخوار آگه که هرکهش خاکخور باشد
|
|
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد
|
فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه
|
|
ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد
|
نمیبینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
|
|
تو را، ای خاک خوار، آن خاک بیآچار نگوارد؟
|
تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در
|
|
که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد
|
اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش
|
|
و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد
|
به دانهی گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را
|
|
چنان کردهاست کورا کس همی زین دو نپندارد؟
|
چگونه بیسر و دندان و حلق و معده آن دانه
|
|
همی خاکی خورد همواره کب او را بیاغارد
|
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمیبیند
|
|
سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد
|
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را
|
|
که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهی دگر دارد
|
چو در هر دانهای دانا یکی صانع همی بیند
|
|
خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد
|
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند
|
|
بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد
|
کسی شکر خداوندی که او را بندهای بخشد
|
|
که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟
|
تو را در دانهی خرماست، ای بینا دل، این بنده
|
|
که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد
|
کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید
|
|
سزد گر در دو دیدهی خویش تخم شکر او کارد
|
از آن پس کهت نکوئیها فراوان داد بیطاعت
|
|
گر او را تو بیازاری تو را بیشک بیازارد
|
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
|
|
ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد
|