از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد | در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند | |
بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد | بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند | |
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟ | نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند | |
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش | مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند | |
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود | هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند | |
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو | با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند |