هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند

نان اگر مر تنت را با سرو بن هم‌ساز کرد علم جانت را همی‌سر برتر از جوزا کند
عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند
آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند
دشت دیباپوش کرده‌است اعتدال روزگار زان همی بر عدلت ایزد وعده‌ی دیبا کند
این نشانی‌ها تو را بر وعده‌ی ایزد گواست چرخ گردان این نشانی‌ها ز بهر ما کند
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را، گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند
هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند
نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی این چنین در دل تصور مردم شیدا کند
عقل می‌گوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان کانچه دنیا می‌کند می داور دنیا کند
عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند
خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند
هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را که‌ش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند
سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند
آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند
چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند
قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟
ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند
روی صحرا را بپوشد حلقه‌ی زربفت زرد چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند
آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند