هوشیاران ز خواب بیدارند

که نگونسار مرد پندارد که همه راستان نگونسارند
ای پسر، هیچ دل‌شکسته مباش کاندر این خانه نیز احرارند
دل بدیشان ده و چنان انگار کاین همه نقش‌های دیوارند
مرغزاری است این جهان که درو عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بی‌حمیت روبه و شیر و گرگ و کفتارند
بی‌بر و میوه‌دار هست درخت خاصه پربار و عامه بی‌بارند
بر فرودی بسی است در مردم گر چه از راه نام هموارند
مردم بی‌تمیز با هشیار به مثل چون پشیز و دینارند
بنگر این خلق را گروه گروه کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهی یکی گروه از حرص یکدگر را همی بیوبارند
چون سپیدار سر ز بی‌هنری از ره مردمی فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق بلکه بتر ز موش وز مارند
یک گروه از کریم طبعی خویش مردمی را به جان خریدارند
ور چه از مردمان به آزارند مردمان را به خیره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل به دیو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حیوان از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دین اندر، ای برادر، گزیده اشجارند
اینت پر بوی و بر درختانی که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علم‌اند و فضل اگرچه ز بیم در فراز و دهان به مسمارند