کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد

به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان اگر نه معده همی مر تو را بجز دارد
هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر کسی که معده پر از آتش جگر دارد
سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد
ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری که در تنت دو ستمگار مستقر دارد
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت فسوس‌ها همه از یکدگر بتر دارد
نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد
مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد
تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد
قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد
نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد
چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما، به فر و زینت ازو گونه‌گون هنر دارد؟
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟
همی دلت بطپد زو به سان ماهی ازانک زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد
زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
به زیر چرخ قمر در قرار می‌نکند قرارگاه مگر برتر از قمر دارد
ازین سرای برون هیچ می‌نداند چیست از این سبب همه ساله به دل فکر دارد
جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش زهوش و عقل در این راه راهبر دارد