آزردن ما زمانه خو دارد
|
|
مازار ازو گرت بیازارد
|
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
|
|
کهت دهر به تیغ خویش نگذارد
|
تعویذ وفا برون کن از گردن
|
|
ور نی به جفا گلوت بفشارد
|
آن است کریم طبع کو احسان
|
|
با اهل وفا و فضل خو دارد
|
وز سفله حذر کند که ناکس را
|
|
دانا چو سگ اهل خوار انگارد
|
شوره است سفیه و سفله، در شوره
|
|
هشیار هگرز تخم کی کارد؟
|
بر شوره مریز آب خوش زیرا
|
|
نایدت به کار چون بیاغارد
|
خاری است درشت صحبت جاهل
|
|
کو چشم وفا و مردمی خارد
|
مسپار به دهر سفله دل زیرا
|
|
آزاده دلش به سفله نسپارد
|
ایمن مشو از زمانه زیراک او
|
|
ماری است که خشک و تر بیوبارد
|
گر بگذرد از تو یک بدش فردا
|
|
ناچاره ازان بترت باز آرد
|
کم بیند مردم از جهان رحمت
|
|
هرچند که پیش گرید و زارد
|
این شوی کش پلید هر روزی
|
|
بنگر که چگونه روی بنگارد
|
وز شوی نهان به غدر و مکاری
|
|
در جام شراب زهر بگسارد
|
وان فتنه شده، ز دست این دشمن
|
|
بستاند زهر و نوش پندارد
|
آن را که چنین زنیش بفریبد
|
|
شاید که خرد بمرد نشمارد
|
آن است خرد که حق این جادو
|
|
مرد از ره دین و زهد بگزارد
|
وز ابر زبان سرشک حکمت را
|
|
بر کشت هش و خرد فرو بارد
|
ور سر بکشد سرش زهشیاری
|
|
بر پشتش بار دین برانبارد
|
دیو است جهان که زهر قاتل را
|
|
در نوش به مکر می بیاچارد
|