کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید
|
|
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید
|
چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند
|
|
و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟
|
کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت
|
|
که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید
|
چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه
|
|
که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید
|
نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق
|
|
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید
|
مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین
|
|
چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید
|
بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،
|
|
چنان کاب از نمد، جان را ز شبهتها بپالاید
|
تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی
|
|
که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید
|
بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت
|
|
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید
|