اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است

تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است
چو هوشیار گزاردش راحت و داروست چو مارسای بکاردش شدت و الم است
یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است
چو برق روشن و خوب است در سخن معنی برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است
زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است
تو را محل خدای است در سخن که همی به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است
دژم مباش ز کمی‌ی درم به دنیا در اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است
متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است
به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت که خاطرش در پند است و معدن حکم است