یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
|
|
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
|
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
|
|
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
|
ایا کریم زمانه! علیک عینالله
|
|
تویی که چشمهی خورشید را به نور ضوی
|
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
|
|
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
|
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
|
|
برآسمان بر، استارگان شوند شوی
|
به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری
|
|
به مردمی گروی گر همی به کس گروی
|
عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی
|
|
ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی
|
برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری
|
|
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی
|
اگر قوام زمانه برآفتاب بود
|
|
تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی
|
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
|
|
دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی
|
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:
|
|
نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی
|
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:
|
|
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
|
چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
|
|
به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی
|
چو ابن رومی شاعر، چو ابنمقله دبیر
|
|
چو ابنمعتز نحوی، چو اصمعی لغوی
|
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
|
|
بری و آری و توزی و کاری و دروی
|
به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست
|
|
که رای تو به علوست و باب تو علوی
|
ز همت و هنر تو شگفت ماندستم
|
|
که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی
|
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
|
|
که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی
|
به گاه خلعت دادن، به گاه صلهی شعر
|
|
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی
|
مدیح تو متنبی به سر نیارد برد
|
|
نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی
|
بزرگوارا!، نامآورا!، خداوندا!
|
|
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی
|
حدیث رقعهی توزیع برتو عرضه کنم
|
|
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی
|
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
|
|
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی
|