صنما! گرد سرم چند همیگردانی
|
|
زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی
|
یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی
|
|
یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی
|
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
|
|
که پدیدارست اندازهی نافرمانی
|
دل من بردی و از خویشتنم دور کنی
|
|
برنیاید صنما کار بدین آسانی
|
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی
|
|
ندهی داد و همیداد ز من بستانی
|
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
|
|
نیستیای بت یکباره بدین نادانی
|
نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم
|
|
من بدان راضی باشم که غلامم خوانی
|
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
|
|
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی
|
گویی: اندر دل پنهانت همیدارم دوست
|
|
به بود دشمنی از دوستی پنهانی
|
مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت
|
|
عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی
|
خواجه و سید سادات رئیس الرسا
|
|
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی
|