به نام خداوند یزدان اعلی
|
|
که دارای دهرست و دادار مولی
|
ملیک سماوات و خلاق ارضین
|
|
به فرمان او هر چه علوی و سفلی
|
نشستم بر آن ناقهی آل پیکر
|
|
فکندم بر او نطع و دلو و مصلی
|
سپردم بدو من قفاری که گفتی
|
|
نشستهست دیوی به زیر هر اصلی
|
به هر جانب از برف بر کوه صدی
|
|
به هر گوشه از میغ، به زیر هر اصلی
|
ز خس گشته هر چاهساری چو خوری
|
|
ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی
|
سم اسب در دشت مانند ماهی
|
|
شده ماه بر چرخ مانند نعلی
|
شبی پیشم آمد که از خود برون شد
|
|
مرا بر سر بارکش کرده کهلی
|
شبی پای طاووس در بر کشیده
|
|
به للی پیوسته هر سهل و جبلی
|
فلک همچو پیروزه گون تخته نردی
|
|
ز مرجانش مهره، ز للش خصلی
|
شده نسر واقع بسان سه بیضه
|
|
شده نسر طایر چنان شاخ نخلی
|
مهین دختر نعش چون صولجانی
|
|
کهن دختر نعش مانند قفلی
|
جدی هم بکردارهی چشم رنگی
|
|
سها هم بکردارهی چشم نملی
|
شده شعریانش چو دو چشم مجنون
|
|
شده فرقدانش چو دو خد لیلی
|
مه صبحگاهی چنان قرن ثوری
|
|
مه منکسف همچنان سم بغلی
|
شده زهره مانند یاقوت سرخی
|
|
شده مشتری همچو بیجاده لعلی
|
دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی
|
|
ز نثره نثاری وطرفه چو حملی
|
ثریا چنان دستهی تیر بسته
|
|
که پیکانها پیش و پنهانش نبلی
|
دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری
|
|
مجرهی همیدون چو سیمین سطبلی
|
عواید چو یک خوشه انگور زرین
|
|
و یا چون مرصع به یاقوت رطلی
|
شهب همچو افکنده از نور نیزه
|
|
و یا چون ز چرخی فروهشته حبلی
|
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
|
|
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی
|
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
|
|
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی
|
بر امید دیدار استاد فاضل
|
|
چراغ هدایات و نور تجلی
|
همش کنیت نیک و هم نام فرخ
|
|
همش نام پیغمبر رب اعلی
|
یکی نامداری که از پشت آدم
|
|
نیامد به افضال او هیچ فضلی
|