بساز چنگ و بیاور دوبیتی و رجزی
|
|
که بانگ چنگ فرو داشت عندلیب رزی
|
رسید پیشرو کاروان ماه خزان
|
|
طناب راحله بربست روزگار خزی
|
جهان ما چو یکی زودسیر پیشهورست
|
|
چهار پیشه کند، هر یکی به دیگر زی
|
به روزگار زمستان کندت سمیگری
|
|
به روزگار حزیران کندت خشت پزی
|
به روزگار خزان زرگری کند شب و روز
|
|
به روزگار بهاران کندت رنگرزی
|
کندت پیشهی خویش اندرو همی کج و راست
|
|
پدید نیست ورا هیچ راستی و کژی
|
تو اوستادی و داناتری به صرف زمان
|
|
چرا که عاقل باشی چنانکه می نمزی
|
جهان ما سگ شوخست، مر ترا بگزد
|
|
هر آینه تو مر او را نگیری و نگزی
|
مدار دل متفکر به فتنهی ایام
|
|
چرا که فکرت ایام را همینسزی
|
مپیچ زلفک معشوق خویش برتن خویش
|
|
چرا که منت گمانی برم که کرم قزی
|
بیار باده کجا بهترست باده هنوز
|
|
که تو به باده ز چنگ زمانه محترزی
|
به هر تنی که میاندر شود، غمش بشود
|
|
چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی
|
به باده سرد توان کرد آتش حدثان
|
|
که آتش حدثان همچو آتشیست گزی
|
بگیر بادهی نوشین و نوش کن به صواب
|
|
به بانگ شیشم، با بانگ افسر سکزی
|
به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو
|
|
به لحن مویهی زال و قصیدهی لغزی
|
به شعر خبز ارزی بر، قدح بخور سه چهار
|
|
که دوست داری تو شعرهای خبز ارزی
|
قدح به کار نیاید، به رطل و باطیه خور
|
|
چنانکه گر بخرامی، نمینوی، بخزی
|
به راه ترکی مانا که خوبتر گویی
|
|
تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی
|
به هر لغت که تو گویی سخن توانی گفت
|
|
که اصل هر لغتی را تو ابجد و هوزی
|
فرات علمی هر جایگه کجا بروی
|
|
نسیم جودی هر جایگه کجا بوزی
|
به گاه جنبش خشم و به گاه طیبت نفس
|
|
درشتتر ز مغیلان و نرمتر ز خزی
|
نگاهداشتن دوست را ز کید زمان
|
|
هزار قلعهی سنگین و صدهزار دزی
|
بزرگواران همچون قلادهی خرزند
|
|
تو همچو یاقوت اندر میانهی خرزی
|
جز این دعات نگویم که رودکی گفتهست
|
|
«هزار سال بزی، صدهزار سال بزی»
|