ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
|
|
جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن
|
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
|
|
گوی اندر روح تو مضمر همیگردد بدن
|
گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب
|
|
ور نیی عاشق، چرا گریی همی بر خویشتن
|
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
|
|
عاشقی آری، ولیکن هست معشوقت لگن
|
پیرهن در زیر تنپوشی و پوشد هر کسی
|
|
پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن
|
چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی
|
|
چون شوی بیمار، بهتر گردی از گردن زدن
|
تا همیخندی، همیگریی و این بس نادر است
|
|
هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن
|
بشکفی بی نوبهار و پژمری بیمهرگان
|
|
بگریی بیدیدگان و باز خندی بیدهن
|
تو مرا مانی و من هم مر ترا مانم همی
|
|
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن
|
خویشتن سوزیم هر دو، بر مراد دوستان
|
|
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن
|
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز
|
|
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن
|
آنچه من در دل نهادم، بر سرت بینم همی
|
|
وانچه تو بر سر نهادی در دلم دارد وطن
|
اشک تو چون در که بگدازی و بر ریزی به زر
|
|
اشک من چون ریخته بر زر همی برگ سمن
|
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
|
|
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن
|
رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا
|
|
بی وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن
|
از فراق روی تو گشتم، عدوی آفتاب
|
|
وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتنن
|
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
|
|
نی یکیشان رازدار و نی وفااندر دو تن
|
رازدار من تویی، ای شمع یار من تویی
|
|
غمگسار من تویی من زان تو، تو زان من
|
تو همیتابی و من برتو همیخوانم به مهر
|
|
هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
|
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
|
|
عنصرش بیعیب و دل بیغش و دینش بیفتن
|
شعر او چون طبع او: هم بیتکلف هم بدیع
|
|
طبع او چون شعر او: هم با ملاحت هم حسن
|
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
|
|
«گنج بادآورد» یک بیت مدیحش را ثمن
|
تا همیخوانی تو اشعارش، همیخایی شکر
|
|
تا همیگویی تو ابیاتش، همیبویی سمن
|
حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان
|
|
طبع او چون بحر و اندر بحر او در فطن
|
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
|
|
هر خطابش، هر عتابش هر مدیحش، هر سخن
|
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
|
|
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن
|
در بار و مشکریز و نوش طبع و زهر فعل
|
|
جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن
|
کوجریر و کو فرزدق، کو زهیر و کو لبید
|
|
ربهی عجاج و دیک الجن و سیف ذویزن
|
کو حطیه، کوامیه، کو نصیب و کو کمیت
|
|
اخطل و بشار برد، آن شاعر اهل یمن
|
وز خراسان: بوشعیب و بوذر آن ترک کشی
|
|
وان ضریر پارسی، وان رودکی چنگزن
|
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی
|
|
سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن
|
ابن هانی، ابن رومی، ابن معتز ابن بیض
|
|
دعبل و بوشیص و آن فاضل که بود اندر قرن
|
وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان
|
|
عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن
|
وان دو امرالقیس و آن دو طرفه، آن دو نابغه
|
|
وان دو حسان و سه اعشی وان سه حماد و سه زن
|
از بخارا پنج و پنج از مرو و پنج از بلخ باز
|
|
هفت نیشابوری و سه طوسی و سه بوالحسن
|
گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند
|
|
تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن
|
تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز
|
|
نی برآثار و دیار و رسم و اطلال و دمن
|
او رسول مرسل این شاعران روزگار
|
|
شعر او فرقان و معنایش سر تا سر سنن
|
شعر او فردوس را ماند، که اندر شعر اوست
|
|
هر چه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن
|
کوثرست الفاظ عذب او و معنی سلسبیل
|
|
ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن
|
لذت انهار خمر اوست ما را بیحساب
|
|
راحت ارواح لطف اوست ما را بیشجن
|
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی
|
|
از تبت مشک تبتی، وز عدن در عدن
|
وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار
|
|
وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن
|
همتش آب و معالی ام و بیداری ولد
|
|
حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن
|
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
|
|
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن
|
از زغن هرگز نیاید فر اسب راهوار
|
|
گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن
|
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
|
|
نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن
|
بارکش چون گاومیش و بانگزن چون نره شیر
|
|
گامزن چون ژنده پیل و حمله بر چون کرگدن
|
یوز جست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
|
|
ببر جه، آهو دو و روباه حیله، گور دن
|
چون زبانی اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب
|
|
چون نعایم دربیابان، چون بهایم در قرن
|
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
|
|
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن
|
پشت او و پای او و گوش او و گردنش
|
|
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
|
بر شود بر بارهی سنگین، چو سنگ منجنیق
|
|
در رود در قعر وادی چون به چاه اندر، شطن
|
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
|
|
بربدستی جای بر، جولان کند چون بابزن
|
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
|
|
ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن
|
اینچنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا
|
|
از چنین وادی، ز قاعی سهمناک و نیشزن
|
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
|
|
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن
|
گشته روی بادیه چون خانهی جوشنگران
|
|
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن
|
همچو آواز کمان آوای گرگان اندرو
|
|
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان، پرشکن
|
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
|
|
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن
|
روی شسته آسمان او به آب لاجورد
|
|
دست در بسته زمینش از قیر و از مشک ختن
|
راست چون یک قبضه و یک خانه قوسی بود
|
|
آن بنات النعش تابان بر سر کوه یمن
|
بر سپهر لاجوردی صورت «سعدالسعود»
|
|
چون یکی خال عقیقین، بر یکی نیلی ذقن
|
چون سه سنگ دیگپایه «هقعه» بر جوزا کنار
|
|
چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن
|
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
|
|
من بر او ثابت چنانچون بادبان اندر سفن
|
گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم برفراز
|
|
چون کسی کو گاه بازی بر نشیند بر رسن
|
در میان مهد چشم من نخسبد طفل خواب
|
|
تا نبینم روی آن برجیس رای تهمتن
|
تا نگیرم دامن اقبال او محکم به چنگ
|
|
تا نبوسم خاک زیرپای او، ذوالطول و من
|
ای منوچهری همیترسم که از بیدانشی
|
|
خویشتن را هم به دست خویشتن دوزی کفن
|
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
|
|
چون نگار آزرست و چون بهار برهمن
|
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش؟
|
|
کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن؟
|
بر دم طاووس خواهی کرد نقشی خوبتر؟
|
|
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون؟
|
آنکه استادان گیتی برحذر باشند ازو
|
|
تو به نادانی مرو نزدیک او، لاتعجلن
|
مجلس استاد تو چون آتشی افروختهست
|
|
تو چنانچون اشتر بیخواستار اندر عطن
|
اشتر نادان ز نادانی فروخسبد به راه
|
|
بیحذر باشد از آن شیری که هست اشترشکن
|