سمنبوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
|
|
عجب نی ارتبت گردد ز روی شوق مشتاقش
|
دو مار افسای عینینش دو مارستند زلفینش
|
|
که هم مارست مار افسای و هم زهرست تریاقش
|
به خواب اندر سحرگاهان خیالش را به بردارم
|
|
همیبوسم سیه زلفین و آن رخسار براقش
|
ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم، دوته گردم
|
|
از آن جادو ، و زان آهو، سیه چشمش، دوته طاقش
|
مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری
|
|
که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش
|
گرفتم عشق آن آهو سپردم دل بدان جادو
|
|
کنون آهو وثاقی گشت و جادو کرد اوشاقش
|
ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم
|
|
به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش
|
مرا بر عاشقان ملکت ز دست شاه بایستی
|
|
که تا من از ره حکمت بدادی داد آفاقش
|
بتان را پیش بنشاندی به هم با عاشقان یکجا
|
|
بلای زلف معشوقان جدا کردی ز عشاقش
|
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
|
|
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش
|
ظهیر عاشقان بودی به عدل خویش درگیتی
|
|
چو خسرو حافظ خلقست از نزدیک خلاقش
|
ملک مسعود بن محمودبن ناصر لدینالله
|
|
که رضوان زینت طوبی برد، از بوی اخلاقش
|
جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را
|
|
زبانی را به دوزخ در، بپیچد ساق برساقش
|
وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
|
|
به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش
|
وگر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری
|
|
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش
|
وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی
|
|
خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش
|
وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
|
|
نه ابراهیم از ان بدعت بری گشتی، نه اسحاقش
|
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
|
|
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش
|
و گر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر
|
|
گلاب و شهد گرداند حمیمش راو غساقش
|
همایون بازو و دستا که آن دستست و آن بازو
|
|
که هم آفات زراقست و هم آیات رزاقش
|
کرا خواهد، بدان بازو، ازو ارزاق برگیرد
|
|
کرا خواهد، کف دستش، کند موصول ارزاقش
|
الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را
|
|
و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش
|
ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی
|
|
که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش
|