ابر آذاری چمنها را پر از حورا کند
|
|
باغ پر گلبن کند، گلبن پر از دیبا کند
|
گوهر حمرا کند از لل بیضای خویش
|
|
گوهر حمرا کسی از لل بیضا کند
|
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
|
|
باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند
|
نالهی بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
|
|
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند
|
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
|
|
روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند
|
من دژم گردم که با من دل دوتا کردهست دوست
|
|
خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند
|
هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من
|
|
راضیم راضی به هرچ آن لالهرخ با ما کند
|
گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن
|
|
زعفران قیمت فزون از لالهی حمرا کند
|
ور همیچفته کند قد مرا گو چفته کن
|
|
چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند
|
ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز
|
|
شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند
|
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار
|
|
نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند
|
ور فکندهست او مرا در ذل غربت گو فکن
|
|
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند
|
آفتاب ملکت سلطان که دست جود او
|
|
خواهد او را کز میان خلق بیهمتا کند
|
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
|
|
رنگ رویش، مشک را چون لل لالا کند
|
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
|
|
روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند
|
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت
|
|
خاک پایش توتیای دیدهی حورا کند
|
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
|
|
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند
|
حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود
|
|
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند
|
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود
|
|
ساعتی دیگر، به صلح و آشتی مبدا کند
|
همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود
|
|
ناز را، وقت عتابی در میان پیدا کند
|
دولت مسعود خواجه گاهگاهی سرکشد
|
|
تا نگویی خواجهی فرخنده از عمدا کند
|
تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کیست
|
|
در سرای این و آن نیکوتر استقصا کند
|
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ
|
|
اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند
|
دشمنش اندیشه تنها کرد و برگردن فتاد
|
|
اوفتد بر گردن آن کاندیشهی تنها کند
|
هر که او دارد شمار خانه با بازار راست
|
|
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند
|
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند
|
|
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند
|
نه هر آنکو مال دارد، میل زی ملکت کند
|
|
نه هر آنکو تیغ دارد، قصد زی هیجا کند
|
دشمنش را گو: شراب جهل چون خوردی تو دوش
|
|
صابری کن، کاین خمار جهل تو «فردا کند»
|
با بزرگی از بزرگان جهان پهلوزدی
|
|
ابله آنکس کو به خواری جنگ با خارا کند
|
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
|
|
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند
|
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
|
|
چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند
|
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
|
|
خوار آن خواری که برتو زین سپس غوغاکند
|
هر که او مجروح گردد یکره از نیش پلنگ
|
|
موش گرد آید بر او، تا کار نازیبا کند
|
ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو
|
|
کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند
|
تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند
|
|
تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند
|
قدر تو بیشی کند، کردار تو پیشی کند
|
|
بخت تو خویشی کند، گفتار تو بالا کند
|