اگر خواهی بماند راز پنهان
|
|
به دل آن راز پنهان ساز چو جان
|
مکن راز آشکارا تا توانی
|
|
که اندر محنت و اندوه مانی
|
حکیم این راز را خود پرده در شد
|
|
که رازی کن دو بیرون شد سمر شد
|
که گل چون راز خویش از پرده بگشاد
|
|
به اندک فرصتی در آتش افتاد
|
در اول نکهت و تابش ببردند
|
|
در آخر ز آتشی آبش ببردند
|
چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد
|
|
تن خود را به راه سد خطر داد
|
نخستش پیکر از پولاد سودند
|
|
وزان پس گوهرش یغما نمودند
|
چو راز کوهکن چون کوه شد فاش
|
|
به سر افکنده خسرو فکر یغماش
|
که آن گوهر که در خورد شهان بود
|
|
چودل در سینهی پاکش نهان بود
|
چنین گویید کز شیرین و فرهاد
|
|
خبر در محفل پرویز افتاد
|
که از چین چابک استادی قوی دست
|
|
که در فرسودن سنگش بود دست
|
رسیده در بر بانوی ارمن
|
|
سر شیرین لبان شیرین پرفن
|
گشاده دست در کار آزمایی
|
|
نموده سحر در صنعت نمایی
|
ز دست و تیشهی آن مرد فسون ساز
|
|
شده پولادسای و خاره پرداز
|
تهی از بیستون کردهست طاقی
|
|
چو چرخ بیستون عالی رواقی
|
ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ
|
|
که مانی را ز خاطر برده ارتنگ
|
چنان در کار برده هندسی را
|
|
که شسته نامهی اقلیدسی را
|
در این صنعت به شوق زر نبودهست
|
|
که با شوق دگر بازو گشودهست
|
نه بر سیم است چشم او نه بر زر
|
|
که افشاند ز نوک تیشه گوهر
|
چو مزدوران نداند زر پرستی
|
|
که هست از باده دیگر به مستی
|
چنین گویند با آن کس که گفته
|
|
نباشد اعتمادی بر شنفته
|
که شیرین گوشهی چشمی نمودهست
|
|
به کلی خاطر او را ربودهست
|
بدان هم نیز میماند از آن رو
|
|
که کرد او آنچه در یک مه به نیرو
|
بود چون خسروی گر کارفرما
|
|
نیاید او ز چندین خاره فرسا
|
به حدی خاطر شیرین برآشفت
|
|
که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت
|
چنانش آتش غیرت بر افروخت
|
|
که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت
|
اگر چه غیرت اندرهرتنی هست
|
|
برد بر خسرو آتش بیشتر دست
|
که درویش ارچه غیرتمند باشد
|
|
به عجز خویشتن در بند باشد
|
ولی غیرت چو با قدرت کند زور
|
|
حریف ار چرخ باشد نیست معذور
|
چو شه غیرت کند با قدرت خویش
|
|
جهان سوزد ز سوز غیرت خویش
|
به خلوت شد شه و شاپور را خواند
|
|
فزودش قدر و پیش خویش بنشاند
|
به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز
|
|
چه گویی چون کنم با این غم و سوز
|
چه سازم با چنین نا آشنائی
|
|
که بگزیدهست بر شاهی گدایی
|
چه گویم با چنین بی روی و راهی
|
|
که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی
|
همانا آن پری را برده دیوی
|
|
که پردازد به دیوی از خدیوی
|
نبودم واقع از طبع زبونش
|
|
که آگاهی نبودم از درونش
|
بر آزادگان نبود ستوده
|
|
که بندی دل به کس ناآزموده
|
کسی با ناسزایی چون دهد دست
|
|
سزایش عهد و پیمانی که بشکست
|
چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش
|
|
که هرکس خویش کاهد قیمت خویش
|
به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است
|
|
تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است
|
زمین با خصم و با ما آسمان است
|
|
تو بینی تا کجا نا مهربان است
|
تو آنرا بین که با شاهان نپراخت
|
|
به نطع خسروی بازی در انداخت
|
بگویم تا که خونش را بریزید
|
|
که با شاهان گدایان کم ستیزند
|
زمین را بوسه زد فرزانه شاپور
|
|
که رای شاه باد از هر بدی دور
|
مبادا آسمان از خدمتت سیر
|
|
همه کارت به وفق رای و تدبیر
|
جهان را روشنی از اخترت باد
|
|
سرگردن کشان خاک درت باد
|
یکی گستاخ خواهم گفت شه را
|
|
به شرط آنکه شه بخشد گنه را
|
خطا در خدمت شاهان روا نیست
|
|
ولی گویم که شیرین را خطا نیست
|
مگر شیرین نه بهر خدمت شاه
|
|
سفر ازمنزل خود کرده چون ماه
|
مگر نه شهره شد در شهر و بازار
|
|
به مهر و الفت شاه جهان دار
|
مگر نه رنجها در راه شه دید
|
|
مگر نه طعنهها از خلق بشنید
|
به هر چیزی که دید از نیک و از بد
|
|
قدم کی بر خلاف دوستی زد
|
به جرم آنکه بی پیوند و آیین
|
|
نیامد با شه او را سر به بالین
|
به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت
|
|
ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت
|
همین جرم آن نگار سیمبر داشت
|
|
که از الطاف شاه اندر نظر داشت
|
که همچون خاصگان شاهش نبیند
|
|
چو خاصانش به بانویی گزیند
|
چو شاه از لطف خود کردش گرامی
|
|
ز شکر داد او را تلخکامی
|
نشاید پیش شاهان گفت جز راست
|
|
گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست
|
همین با این روشها باورم نیست
|
|
که شیرین لحظهای بی شه کند زیست
|
گمانم کاین حدیث آوازهی اوست
|
|
هم از نیرنگهای تازهی اوست
|
که خسرو را در اندازد به تشویش
|
|
تهی سازد دل پر اندوه خویش
|
کجا همچون جهانداری جهان را
|
|
که شیرین خوش کند جان غمین را
|
گمانم آنکه آن بیچاره مزدور
|
|
بود محنت کشی از خانمان دور
|
ز سختی لختی آسودهست جانش
|
|
که خسرو را کند حق مهربانش
|
دگر در کشتن آن بی گنه مرد
|
|
چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد
|
ز مسکینی که آگاهیت نبود
|
|
برو آن به که بد خواهیت نبود
|
مکن در خون مسکینان دلیری
|
|
ز مسکینی بترس و دستگیری
|
صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر
|
|
که بفرستی یکی با رای و تدبیر
|
فرستی نامهای همراه او نیز
|
|
عباراتی سراسر شکوهآمیز
|
هم از آخر نمایی عذرخواهی
|
|
دهی امیدش از الطاف شاهی
|
توقع دارد او نیز ای شهنشاه
|
|
کز او یادآوری در گاه و بیگاه
|
نگویی عهد شیرین بی ثبات است
|
|
ز شه موقوف اندک التفات است
|
که دلگیر از حریم شه برون رفت
|
|
دل او داند و او خود که چون رفت
|
چو آزردیش باشی عذر خواهش
|
|
ور از ره رفت باز آری به رامش
|
به افسون رای خسرو را بر آن داشت
|
|
که میباید به شیرین نامه بنگاشت
|
دبیر آمد به کف بگرفت خامه
|
|
پرند چین گشوده بهر نامه
|
طراز پرنیان نام خدا کرد
|
|
که چرخ بیستون را او بپاکرد
|
فلک از زینت افزا شد ز انجم
|
|
خرد در وی چو وهم اندر خرد گم
|
جهان افروز از خورشید و از ماه
|
|
درون آزار عقل و جان آگاه
|
سر گردن کشان در چنبر او
|
|
رخ شاهان عالم بر در او
|
ادب فرمای عشاق از نکویان
|
|
بساط آرای خاک از لاله رویان
|
بلا پیدا کن از بالا بلندان
|
|
خرد شیدا کن از مشکین کمندان
|
شهت اما نه چون من بندهی عشق
|
|
دهنده عشق نی افکندهی عشق
|
برون آرا ز عقل عافیت ساز
|
|
درون پیرا ز عشق خانه پرداز
|
یکی را سر نهد در دامن دوست
|
|
یکی را خون کند در گردن دوست
|
به این درد و به آن درمان فرستد
|
|
به هر کس هر چه شاید آن فرستد
|
وزان پس از شه با داد و آیین
|
|
سوی بیدادگر بانوی شیرین
|
نگار زود رنج تلخ پاسخ
|
|
بت دیر آشتی، شیرین فرخ
|
قدح پیمای بزم بیوفایی
|
|
نوا پرداز قانون جدایی
|
به دل سنگ افکن مینای طاقت
|
|
به خوی آتش زن کشت محبت
|
به صورت نازنین و شوخ و چالاک
|
|
به دل دور از همه خوبان هوسناک
|
خریداری شنیدم کردت آهنگ
|
|
که نبود در ترازویش بجز سنگ
|
تو هم دل در هوای او نهادی
|
|
گرفتی سنگی و سنگیش دادی
|
بجز رسوایی خود زین چه بینی
|
|
که بر شاهی گدایی برگزینی
|
خوش است این رسم با شاهان گرانی
|
|
به مسکینان بیدل مهربانی
|
نه با شاهی که از شاهی گذشتهست
|
|
به پیشت خط به مسکینی نوشتهست
|
خوش است این شیوه با عالم بگویی
|
|
به یک جانب نهادن زشت خویی
|
نه دل پرداختن از شاه عالم
|
|
نشستن با گرانی شاد و خرم
|
مرا از خلق عالم خود یکی گیر
|
|
ز افزونی گذشتم اندکی گیر
|
خوش است این ره به طبع خلق بودن
|
|
مدارا با همه عالم نمودن
|
نه از سر بازکردن سروری را
|
|
گزیدن رند بی پا و سری را
|
چو شه را گوهری ارزنده باشی
|
|
گدایی را نیرزد بنده باشی
|
از این بگذشته از یاران جدایی
|
|
به هر بیگانه کردن آشنایی
|
خلل آرد به ملک خوبرویی
|
|
گرفتم من نگفتم خود نکویی
|
گرفتم کز شکر آزرده بودی
|
|
که از رشکش بسی خون خورده بودی
|
نشاید در هلاک خویش کوشی
|
|
چنین از رشک شکر زهر نوشی
|
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
|
|
به رغم گل نشاید خار بگرفت
|
مرا کام دل و جان از شکر نیست
|
|
به غیر از شهوت تن بیشتر نیست
|
از آن آتش که عشقت در من افروخت
|
|
وجودم جمله از سر تا قدم سوخت
|
تو خود نفشانی و نپسندیم نیز
|
|
که خویش آبی زنم بر آتش تیز
|
چو شیرین همچو فرهادیش باید
|
|
چرا پرویز را شکر نشاید
|
چرا دست و دل از انصاف شویی
|
|
مرا فرمایی و خود را نگویی
|
تو تا در فکر خویش و کام خویشی
|
|
نه خصم من که خصم نام خویشی
|
به رغم من به هر کس آشنایی
|
|
به من گر دشمنی با خود چرایی
|
ز من از بیم بدنامی گذشتی
|
|
به نام دیگران بدنام گشتی
|
نیالودی گرفتم دامن پاک
|
|
چه سازی زین که خوانندت هوسناک
|
دو رویی گر چه خوی نیکوان است
|
|
ولیکن خوبرویی را زیان است
|
به کام دوستان بد نام بودن
|
|
از آن بهتر که دشمن کام بودن
|
کنون با شکوههای من چه سازی
|
|
به طعن و خنده دشمن چه سازی
|
مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود
|
|
کنونم جای چندین طعنهها بود
|
ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست
|
|
اگر حرف بدی گویم نکو نیست
|
اگر چه تا مرا این طبع و خو بود
|
|
سپهرم برخلاف آرزو بود
|
کجا در دوستی برخود پسندم
|
|
که همچون دشمنانت بردوست خندم
|
به نیکویی بدت را میشمارم
|
|
به شیرینی به زهرت رغبت آرم
|
نهم بر خویش جرمی کز تو بینم
|
|
گل افشانم به خاری کز تو چینم
|
فریبم خاطر خود گاه و بیگاه
|
|
که باشد در دل سنگ توام راه
|
به صورت گر چه تلخی میفزایی
|
|
نهانم کام جان شیرین نمایی
|
به عین دلبری دل مینوازی
|
|
بری در آتش اما پخته سازی
|
مثل زد دلبری دیوانهای را
|
|
که ماند عشق مکتب خانهای را
|
نخست استاد با طفلی کند خوی
|
|
که از طفلی به دانش آورد روی
|
کند در دامن او قند و بادام
|
|
که یکسر تلخ نتوان کردنش کام
|
چو اندک خو به دانش کرد کودک
|
|
کند تلخی فزون شیرینی اندک
|
به دانش هر چه آنرا میل جان خواست
|
|
به سختی این فزود از مرحمت کاست
|
چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ
|
|
بدل گردد به صلح و دوستی جنگ
|
بتان را نیز با دل داستانهاست
|
|
به فرهنگ محبت ترجمانهاست
|
دهند اول ز عیاری فریبش
|
|
از آن چشم و ذقن بادام و سیبش
|
ز راه و رسم دلداری در آیند
|
|
چو میل افزود بر خواری فزایند
|
وفا چندان که ورزد عاشق زار
|
|
شود بی مهرتر دلدار عیار
|
چو یکسر خاطرش با خویشتن دید
|
|
چو یک جان با خود او را در دو تن دید
|
به کلی جانب او آورد روی
|
|
به کام او ز عالم برکند خوی
|
مرا نیز از جفایش شکوهها بود
|
|
چو نیکو دیدم آن عین وفا بود
|
اگر چه هر چه را نیکو بر آن خوست
|
|
به حکم آنکه را نیکوست نیکوست
|
ولیکن من نگویم خوش میندیش
|
|
که شه را فرقها باشد ز درویش
|
بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد
|
|
دلم گفتی که کوبد آهن سرد
|
گدایی تا چه حیلت کار فرمود
|
|
که آهن نرم گشتش همچو داود
|
نه عارت بود ای ناسفته گوهر
|
|
که شاهان بر نشانندت بر افسر
|
چرا ننگت نمیآید بدین حال
|
|
که مسکینی در آوردت به خلخال
|
اگر رخش هوس زینگونه دانی
|
|
به رسوایی کشد کار تو دانی
|
قلمزن چون به کار نامه پرداخت
|
|
شه از خاصان غلامی را روان ساخت
|
بدادش نامه و گفت برانگیز
|
|
دل مجروح شیرین را نمک ریز
|
اگر خواهی که آساید دل شاه
|
|
نباید هیچت آسودن در این راه
|
گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت
|
|
بنای طاقت شیرین ز هم ریخت
|