شنیدم عاقلی گفتا به مجنون
|
|
که برخود عشق را بستی به افسون
|
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
|
|
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
|
جوابش داد آن دلدادهی عشق
|
|
به غرقاب فنا افتادهی عشق
|
که بینی هرکجا رنجور عاشق
|
|
نباشد عشق با طبعش موافق
|
مرا این عاشقی دلکش فتادهست
|
|
محبت با مزاحم خوش فتادهست
|
به طبع آتشین ناخوش نماید
|
|
که عشق آبست اگر آتش نماید
|
چو من در عاشقی چون خاک پستم
|
|
کجا از آب عشق آید شکستم
|
اگر چهرم چو گل بینی چه باک است
|
|
نبینی کاصل گل از آب و خاک است
|
تو نیز ای در خمار از بادهی عشق
|
|
مزاج خویش کن آماده عشق
|
که چون عشق گرامی سرخوش افتد
|
|
به طبعت سرکشیهایش خوش افتد
|
سخن را تاکنون پیرایهای بود
|
|
که با صاحب سخن سرمایهای بود
|
از آن گفتار شیرین میسرودم
|
|
کزان لبهای شیرین میشنودم
|
کنون میبایدم خاموش بنشست
|
|
که دلدارم لب از گفتار بربست
|
و گر گویم هم از خود باز گویم
|
|
حدیث از طالع ناساز گویم
|
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
|
|
هم از دل گویم و افغان و زاریش
|
ز جانان گویم و پیوند سستش
|
|
هم از دل گویم و عهد درستش
|
که دیدهست اینچنین یار جفاکیش
|
|
جفای او همه با بیدل خویش
|
که دیدهست اینچنین ماه دل آزار
|
|
ستیز او همه با عاشق زار
|
برید از خلق پیوندم به یکبار
|
|
که جای مست دل با غیر مگذار
|
چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند
|
|
بگفتا هم تو رخت خویش بربند
|
که من خوش دارم از تنها نشینی
|
|
که تنها باشم اندر نازنینی
|
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
|
|
چنین بی خانمان بیچارهام ساخت
|
کنون با هر که بینم سازگار است
|
|
ز پیوند منش ننگ است و عار است
|
چو گل با هر خس و خاری قرین است
|
|
چو با من میرسد خلوت نشین است
|
به من سرد است و با دشمن به جوش است
|
|
باو در گفتگو، با من خموش است
|
نمیپرسد ز شبهای درازم
|
|
نمیبیند به اندوه و گدازم
|
نمیگوید اسیری داشتم کو
|
|
به حرمان دستگیری داشتم کو
|
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
|
|
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
|
نبیند تا ببیند غرق خونم
|
|
نگوید تا بگویم بی تو چونم
|
نخواند تا بخوانم شرح هجران
|
|
نیاید تا زنم دستش به دامان
|
نه چون مینا درآید در کنارم
|
|
نه چون ساغر کند دفع خمارم
|
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
|
|
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
|
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
|
|
ز اندوه و فراق وی بنالم
|
نه دستی تا که خار از پا در آرم
|
|
نه پایی تا ره کویش سپارم
|
نه دینی تا باو در بند باشم
|
|
دمی از طاعتی خرسند باشم
|
کنون این بی دل و دینم که بینی
|
|
حکایت مختصر اینم که بینی
|
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
|
|
که دل شرحی ز جورش برشمارد
|
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
|
|
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
|
همان بهتر که باز افسانه خوانم
|
|
ز حال خود سخن در پرده رانم
|
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
|
|
بزن آبی بر این جان پرآتش
|
که طبع آتشین چون خوش فروزد
|
|
مبادا در جهان آتش فروزد
|
شرابی ده چو روی خرم دوست
|
|
به دل شادی فزا یعنی غم دوست
|