ز هر جا حسن بیرون مینهد پای
|
|
رخی از عشق هست آنجا زمین سای
|
نیازی هست هر جا هست نازی
|
|
نباشد ناز اگر نبود نیازی
|
نگاهی باید از مجنون در آغاز
|
|
که آید چشم لیلی بر سر ناز
|
ایاز ار جلوهای ندهد به بازار
|
|
نیابد همچو محمودی خریدار
|
میان حسن و عشق افتاد این شور
|
|
ز ما غیر نگاهی ناید از دور
|
نه عذرا آگهی دارد نه وامق
|
|
که میگردند چوم معشوق و عاشق
|
زلیخا خفته و یوسف نهفته
|
|
نه نام و نی نشان هم شنفته
|
ز بیرون آگهی نه وز درون سوی
|
|
به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی
|
نیاز وناز را رایت به عیوق
|
|
نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق
|
ز راه نسبت هر روح با روح
|
|
دری از آشنایی هست مفتوح
|
از این در کان به روی هر دو باز است
|
|
ره آمد شد ناز و نیاز است
|
میان آن دو دل کاین در بود باز
|
|
بود در راه دایم قاصد راز
|
اگر عالم همه گردند همدست
|
|
گمان این مبرکاین در توان بست
|
بود هرجا دری از خشت و از گل
|
|
برآوردن توان الا در دل
|
تنی سهل است کردن از تنی دور
|
|
دل از دل دور کردن نیست مقدور
|
در آن قربی که باشد قرب جانی
|
|
خلل چون افکند بعد مکانی
|
تن از تن دور باشد هست مقدور
|
|
بلا باشد که باشد جان ز جان دور
|
غرض گر آشناییهای جانست
|
|
چه غم گر سد بیابان در میانست
|
که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت
|
|
به جولانگاه لیلی میکند گشت
|
نهانی صحبت جانها به جانها
|
|
عجب مهریست محکم بر دهانها
|
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست
|
|
نگهبان را مجال دم زدن نیست
|
تو دایم در میان راز میباش
|
|
پس دیوار گو غماز میباش
|
در آن صحبت که جان دردسر آرد
|
|
که باشد دیگری تا دم برآرد
|
به شهوت قرب تن با تن ضرور است
|
|
میان عشق و شهوت راه دور است
|
به شهوت قرب جسمانیست ناچار
|
|
ندارد عشق با این کارها کار
|
ز بعد ظاهری خسرو زند جوش
|
|
که خواهد دست با شیرین در آغوش
|
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد
|
|
ز قرب و بعد کی میآیدش یاد
|
ز شیرین نیست حاصل کام پرویز
|
|
از آن پوید به بازار شکر تیز
|
ندارد کوهکن کامی ، که ناکام
|
|
به کوی دیگرش باید زدی گام
|
به شغل سد هوس خسرو گرفتار
|
|
به حکم حسن شیرین کی کند کار
|
بباید جست بیکاری چو فرهاد
|
|
که بتوانش پی کاری فرستاد
|
نهد حسن از پی کار دلی پای
|
|
که بتواند شد او را کارفرمای
|
رود خوبی شیرین عشق گویان
|
|
نشان خانهی فرهاد جویان
|
بدان کش کار فرمایی بود کار
|
|
سراغ کارکن امریست ناچار
|
نیاید کارها بی کارکن راست
|
|
اگر چه عمده سعی کارفرماست
|
درین خرم اساس دیر بنیاد
|
|
به چیزی خاطر هر کس بود شاد
|
بود هر دل به ذوق خاص در بند
|
|
ز مشغولی به شغل خاص خرسند
|
برون از نسبت هر اشتراکی
|
|
سرشته هر گلی از آب و خاکی
|
از آن گل شاخ امیدی دمیده
|
|
به نشو خاص ازان گل سر کشیده
|
به نوعی گشته هر شاخی برومند
|
|
یکی را زهر دربار و یکی قند
|
مذاق هرکس از شاخی برد بهر
|
|
یکی را قند قسمت شد یکی زهر
|
ولی آنکس که با تلخی کند خوی
|
|
نسازد یک جهان زهرش ترش روی
|
کسی کز قند باشد چاشنی یاب
|
|
ز اندک تلخیی گردد عنان تاب
|
ترش رویش کند یک تلخ بادام
|
|
شکر جوید کز آن شیرین کند کام
|
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند
|
|
ز زهر چشم شیرین شکر خند
|
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش
|
|
که دادش عشوهی ماه قصب پوش
|
اگر چه بود شهد زهر مانند
|
|
به جانش یک جهان تلخی پراکند
|
چنان آزرده گشتش طبع نازک
|
|
که عاجز گشت نازش در تدارک
|
بشد با گریههای خنده آلود
|
|
لبش پر زهر و زهرش شکر اندود
|
دلش پر شکوه، جانش پرشکایت
|
|
ولی خود دیر پروا در حکایت
|
درون پرجوش و دل با سینه در جنگ
|
|
سوی بازار شکر کرد آهنگ
|
مزاج شاه نازک بود بسیار
|
|
ندارد طبع نازک تاب آزار
|
بود نازک دو طبع اندر زمانه
|
|
که جویند از پی رنجش بهانه
|
یکی طبع شهان و شهریاران
|
|
یکی از گلرخان و گلعذاران
|
ز طبع زود رنج پادشاهان
|
|
مپرس از من ، بپرس از دادخواهان
|
ز خوی دیر صلح فتنه سازان
|
|
بپرس از من ، مپرس از بی نیازان
|
کسی زین هر دو گر خود بهرهمند است
|
|
که داند خشم و ناز او که چند است
|