شبی روشنتر از سرچشمهی نور
|
|
رخ شب در نقاب روز مستور
|
دمیده صبح دولت آسمان را
|
|
ز خواب انگیخته بخت جوان را
|
به شک از روز مرغان شب آهنگ
|
|
خزیده شیپره در فرجه تنگ
|
میان روز و شب فرق آنقدر بود
|
|
که هر سیاره خورشید دگر بود
|
شد از تحتالثرا تا اوج افلاک
|
|
همه ره چون دلی از تیرگی پاک
|
همه روشندلان آسمانی
|
|
دوان گرد سرای ام هانی
|
از آن دولتسرا تا عرش اعظم
|
|
ملایک بافته پر در پر هم
|
زمانه چار دیوار عناصر
|
|
حلی بربسته ز انواع نوادر
|
ز گوهرها که بوده آسمان را
|
|
پر از در کرده راه کهکشان را
|
رهی آراسته از عرش تا فرش
|
|
براقی جسته بر فرش از در عرش
|
براقی گرمی برق از تکش وام
|
|
ز فرشش تا فراز عرش یک گام
|
ندیده نقش پا چشم گمانش
|
|
نسوده دست وهم کس عنانش
|
به مغرب نعلش ار خوردی به خاره
|
|
به مشرق بود تا جستی شراره
|
ازین روی زمین بیزخم مهمیز
|
|
بر آن سوی زمین جستی به یک خیز
|
چو اوصاف تک و پویش کنم ساز
|
|
سخن در گوش تازد پیش از آواز
|
به هر جا آمده در عرصه پویی
|
|
زمین وآسمان طی کرده گویی
|
به زیر پا درش هنگام رفتار
|
|
نمیگردید مور خفته بیدار
|
نبودی چون دل عاشق قرارش
|
|
که خواهد جان عالم شد سوارش
|
خدیو عالم جان شاه «لولاک»
|
|
مقیمان درش سکان افلاک
|
بساط آرای خلوتگاه «لاریب»
|
|
سواره ره شناس عرصهی غیب
|
محمد شبرو «اسرابعبده »
|
|
زمان را نظم عقد روز و شب ده
|
محمد جمله را سرخیل و سردار
|
|
جهان را سنگ کفر از راه بردار
|
زهی عز براق آن جهانگیر
|
|
که پیک ایزدش بودی عنانگیر
|
سرای ام هانی را زهی قدر
|
|
که میتابید در وی آن مه بدر
|
بزد جبریل بر در حلقهی راز
|
|
که بیرون آی و بر کون ومکان تاز
|
برون آ یا نبیاله، برون آی
|
|
برون آ با رخ چون مه برون آی
|
برون فرما که مه را دل شکسته
|
|
ز شوقت بر سر آتش نشسته
|
عطارد تا ز وصلت مژده بشیند
|
|
چو طفل مکتب است اندر شب عید
|
برون تاز و به حال زهره پرداز
|
|
که چنگ طاقتش افتاده از ساز
|
فرو رفتهست خور در آرزویت
|
|
تو باقی مانی و خورشید رویت
|
کشد گر مدت حرمان از این بیش
|
|
زند بهرام برخود خنجر خویش
|
ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی
|
|
که میگرید بر ایشان عرش و کرسی
|
برون نه گام و لطفی یارشان کن
|
|
نگاه رحمتی در کارشان کن
|
سریر افروز عرش از خوابگاهش
|
|
برون آمد دو عالم خاک راهش
|
به یک عالم زمین داد و زمان داد
|
|
به دیگر یک بقای جاودان داد
|
براقش پیش باز آمد به تعجیل
|
|
دویده در رکاب آویخت جبریل
|
رکاب آراست پای احترامش
|
|
عنان پیر است دست احتشامش
|
به سوی مسجد اقصا عنان داد
|
|
تک و پو با درخش آسمان داد
|
ز آدم تا مسیحا انبیا جمع
|
|
همه پروانه آسا گرد آن شمع
|
در آن مسجد امام انبیا شد
|
|
خم ابروش محراب دعا شد
|
پس آنگه خیر باد انبیا کرد
|
|
براقش رو به راه کبریا کرد
|
به زیر پی نخستین عرصه پیمود
|
|
قمر رخ بر رکاب روشنش سود
|
فروغی کمدی کرد از رکابش
|
|
ندادی در دو هفته آفتابش
|
وز آن منزل همان دم کرد شبگیر
|
|
دبستان دوم جا ساخت چون تیر
|
عطارد لوح خود آورد پیشش
|
|
که اینم هست کن نعلین خویشش
|
چو در بزم سوم آوازه انداخت
|
|
به چادر زهره ساز خود نهان ساخت
|
نبودی گر نهان در چادر او
|
|
شکستی ساز او را بر سر او
|
به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر
|
|
نهان شد خور ز شرم آن مه بدر
|
مسیح انجیل زیر آورد از طاق
|
|
که جلد مصحف این کهنه اوراق
|
به یک حمله که آورد آن جهانگیر
|
|
دژ مریخ را فرمود تسخیر
|
شدش بهرام با تیغ و کفن پیش
|
|
که کردم توبه از خون کردن خویش
|
گذر بردار شرع مشتری کرد
|
|
به احکام خود او را رهبری کرد
|
که بشکن آلت ناهید چنگی
|
|
ز خون شو مانع مریخ جنگی
|
وز آنجا بر در دیر زحل تاخت
|
|
چو او را پیر راهب دید بشناخت
|
بگفتنش داده بودندم نشانی
|
|
تویی پیغمبر آخر زمانی
|
شهادت گفت و جان در پای او داد
|
|
به شکر خندهی حلوای او داد
|
ثوابت از دو جانب در رسیدند
|
|
دو شش درج گهر پیشش کشیدند
|
نظر بر تحفهشان نگشود و درتاخت
|
|
ز پیش غیب شادروان برانداخت
|
گذر بر منتهای سد ره فرمود
|
|
به سدره جبرئیلش کرد بدرود
|
عماری دار شد رفرف وز آنجای
|
|
به صحن بارگاه قدس زد پای
|
تویی برقع برافکند از میانه
|
|
دویی شد محو وحدت جاودانه
|
زبان بیزبانی را ز سر کرد
|
|
به گوش جان دلش بشنید و بر کرد
|
در آن خلوت که آنجا گم شود هوش
|
|
نکرد از جمع گمنامان فراموش
|
در آن دیوان نبرد از یاد ما را
|
|
خطی آورد و کرد آزاد ما را
|
زبان بستم که سر این حکایت
|
|
خدا میداند و شاه ولایت
|