حکیم عقل کز یونان زمین است
|
|
اگر چه بر همه بالانشین است
|
به هر جا شرع بر مسند نشیند
|
|
کسش جز در برون در نبیند
|
بلی شرع است ایوان الاهی
|
|
نبوت اندر او اورنگ شاهی
|
بساطی کش نبوت مجلس آراست
|
|
کجا هر بوالفضولی را در او جاست
|
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه
|
|
نیابد جای جز بیرون درگاه
|
بکوشد تا کند بیرون در جای
|
|
چو نزدیک در آید گم کند پای
|
چه شد گو باش گامی تا در کام
|
|
چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام
|
بسا کوری که آید تا در بار
|
|
چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار
|
مگر هم از درون بانگی برآید
|
|
که چشمی لطف کردیمش، درآید
|
در این ایوان که با طغرای جاوید
|
|
برون آرند حکم بیم و امید
|
نبوت مسند آرایان تقدیر
|
|
وز او اقلیم جان کردند تسخیر
|
به عالی خطبهی «الملک لله»
|
|
ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه
|
جهان را در صلای کار جمهور
|
|
به لطف و قهر تو کردند منشور
|
نه شاهانی که تخت و تاج خواهند
|
|
ازین دههای ویران باج خواهند
|
از آن شاهان که کشور گیر جانند
|
|
ولایت بخش ملک جاودانند
|
عطاهاشان به هر بیبرگ و بی ساز
|
|
هزاران روضهی پرنعمت و ناز
|
بود ملک ابد کمتر عطاشان
|
|
اگر باور نداری شو گداشان
|
شهانی فارغ از خیل وخزانه
|
|
طفیل پادشاهیشان زمانه
|
همه از آفرینش برگزیده
|
|
همه از نور یک ذات آفریده
|
چه ذاتی عین نور ذوالجلالی
|
|
چه نوری اله اله لایزالی
|
ز نورش هر کجا آثار روحیست
|
|
به خدمت اندرش هر جا فتوحیست
|
جهان را علت غائی وجودش
|
|
وجود جمله موج بحر جودش
|
محمد تاجدار تخت کونین
|
|
دو کون از وی پر از زیب و پر از زین
|
چراغ چشم چرخ انجم افروز
|
|
ز نامش حرز تو مار شب و روز
|
فلک میدان سوار لامکان پوی
|
|
مجره صولجان آسمان کوی
|
شکست آموز کار لات و عزا
|
|
نگونسازی از او در طاق کسری
|
شده ز آب وضوی آو به یک مشت
|
|
به گردون دود از آتشگاه زردشت
|
شکوه او صلیب از پا در افکند
|
|
کزان هیزم بسوزد زند و پازند
|
عرب را زو برآمد آفتابی
|
|
که از وی صبح هستی بود تابی
|
نه خورشیدی که چون پنهان کند روی
|
|
گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی
|
فروزان نیری کاندر نقاب است
|
|
ازو عالم سراسر آفتاب است
|
ز شرع او که مهر انور آمد
|
|
جهان را مهر بالای سر آمد
|
چنان شد ظلمت کفر از جهان دور
|
|
که ناگه خال بت رویان شود نور
|
ز عزت مولدش با مکه آن کرد
|
|
که اندر هر شبان روزی زن ومرد
|
سجود از چار حد مرکز گل
|
|
برندش پنج نوبت در مقابل
|
هزاران راه را یک راه کرده
|
|
سخن بر رهروان کوتاه کرده
|
سپرده ره به ره داران مقصود
|
|
همه غولان ره را کرده نابود
|
میان آب و گل آدم نهان بود
|
|
که او پیغمبر آخر زمان بود
|
نداده با نفس یک حرف پیوند
|
|
که نقش زر نگشته سکه مانند
|
ز جنبش گیر از وی تا به آرام
|
|
نبود الا رموز وحی و الهام
|
چو شد قلب آزمای آفرینش
|
|
به معیاری که دانند اهل بینش
|
نخست آورد سوی آسمان دست
|
|
فلک را سیم قلب ماه بشکست
|
ز نقد خود چو دیدش شرمساری
|
|
درستی دادش و کامل عیاری
|
که یعنی آمدم ای قلب کاران
|
|
به کامل کردن ناقص عیاران
|
کرا قلبیست تا بعد از شکستن
|
|
درستش کرده بسپارم به دستش
|
نه در دستش همین شق قمر بود
|
|
به هر انگشت از اینش سد هنر بود
|
به تخت هستی ار خاص است اگر عام
|
|
همه در حیطهی فرمان او رام
|
زمانه خانه زاد مدت اوست
|
|
ز خردی باز اندر خدمت اوست
|
ز رویش روز تابی وام کرده
|
|
زمانه آفتابش نام کرده
|
چه میگویم به جنب رحمت عام
|
|
بود بیهوده وام و نسبت وام
|
به شب از گیسوی خود داده تاری
|
|
بر او هر شب کواکب را نثاری
|
هم از گنجینهی جودش ستانند
|
|
گهرهایی که بر مویش فشانند
|
دویده آسمان عمری به راهش
|
|
که کرده ذروهی خود تختگاهش
|
چه مایه ابر کرده اشکباری
|
|
که گشته خاصه شغل چترداری
|
زر شک شغل او خورشید افلاک
|
|
زند هر شام چتر خویش بر خاک
|
سحابش بود بر سر تازیانه
|
|
چو دید آن خلق و حسن جاودانه
|
سپندی سوخت در دفع گزندش
|
|
به بالا جمع شد دود سپندش
|
کسی از چشم بد خود نیستش باک
|
|
که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک
|
در آن عرصه که نور جاودانست
|
|
براق جان در او چابک عنانست
|
جنیبت تا به حدی پیش رانده
|
|
که از پی سایه نیزش بازمانده
|
به هر جا کفتاب آنجا نهد پای
|
|
پس دیوار باشد سایه را جای
|
فتادی سایهاش گر بر سر خاک
|
|
زمین سر برزدی از جیب افلاک
|
چو راه خدمتش نسپرد سایه
|
|
در آن پستی که بودش ماند مایه
|
گرش سایه زمین بوسیدی از دور
|
|
دویدی چون غلامان از پیش نور
|
به ذوق بزم قرب وحدت انجام
|
|
بدانسان قالبی بودش سبک گام
|
که گرنه بر شکم میبست سنگش
|
|
ندیدی کس به دیگر جا درنگش
|
تعالی الله چه قالب اصل جانها
|
|
دوان درسایهی لطفش روانها
|
زهی قالب نه قالب جان عالم
|
|
نه تنها جان و بس جانان عالم
|
ز جسمش گوخرد اندازه بردار
|
|
حدیث جان همان در پرده بگذار
|
که ترسم گر شود بیپرده آن راز
|
|
نباشد کس حریف وهم غماز
|
در آن قالب کسی کاین جانش باشد
|
|
به گردون برشدن آسانش باشد
|