دلا بر عکس ابنای زمان باش
|
|
به روز بینوایی شادمان باش
|
غم خود خور به روز شادمانی
|
|
که دارد مرگ در پی زندگانی
|
نبیند بیخزان کس لاله زاری
|
|
خزان تا نگذرد ناید بهاری
|
به بیبرگی چو سازد شاخ یکچند
|
|
کند سر سبزش این شاخ برومند
|
کشد چون ژاله در جیب صدف سر
|
|
شود آخر شهان را زیب افسر
|
گهر گر زخم مثقب برنتابد
|
|
به بازوی بتان کی دست یابد
|
نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ
|
|
ز دل کی خندهاش از خود برد زنگ
|
بلی هر کار وقتی گشته تعیین
|
|
چو خرما خام باشد نیست شیرین
|
ز ناکامی چه مینالی در این کاخ
|
|
ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ
|
به سنگ از شاخ افتد میوهی خام
|
|
ولیکن تلخ سازد خوردنش کام
|
شود از غوره دندان کند چندان
|
|
که از حلوا بباید کند دندان
|
دهد درد شکم حلوای خامت
|
|
ز دارو تلخ باید کرد کامت
|
چنین میگوید آن از کار آگه
|
|
چو با ناظر بشد منظور همره
|
به سوی دشت شد منظور با یار
|
|
دلی پرخنده و لب پر ز گفتار
|
عنان رخش در دستی گرفته
|
|
به دستی دست پا بستی گرفته
|
ز هجر و وصل میگفتند با هم
|
|
گهی بودند خندان گاه خرم
|
که سرکردند نا گه خیل منظور
|
|
ز غوغاشان جهان گردید پر شور
|
نظر کردند سوی شاهزاده
|
|
ز اسب خویش دیدندش پیاده
|
به دستش دست مجنون غریبی
|
|
عجب ژولیده مو شخصی عجیبی
|
بهم گفتند کاین شخص عجب کیست
|
|
به دستش دست منظور از پی چیست
|
چو شد نزدیک ایشان شاهزاده
|
|
همه گشتند از توسن پیاده
|
ز روی عجز در پایش فتادند
|
|
به عجزش رو به خاک ره نهادند
|
اشارت کرد تا رخشی گزیدند
|
|
به تعظیمش سوی ناظر کشیدند
|
به ناظر همعنان گردید منظور
|
|
ز حیرت در میان لشکری دور
|
به هم منظور و ناظر گرم گفتار
|
|
چنین تا طرف آن فرخنده گلزار
|
به طرف چشمهای بنشست ناظر
|
|
به پیشش سر تراشی گشت حاضر
|
ز سر موی جنون بردش به پا کی
|
|
به بردش پاک چرک از جرم خاکی
|
بدن آراست از تشریف جانان
|
|
چو گل آمد سوی منظور خندان
|
یکی از جملهی خاصان منظور
|
|
بگفت ای دیده را از دیدنت نور
|
چه باشد گر گشایی پرده زین راز
|
|
به ما گویی حدیث این جوان باز
|
از او منظور چون این حرف بشنید
|
|
ز درج لعل گوهر بار گردید
|
حدیث خویش و شرح حال ناظر
|
|
بیان فرمود ز اول تا به آخر
|
نمیدانست لشکر تا به آن روز
|
|
که در چین شهریار است آن دل افروز
|
ز حال هر دو چون گشتند آگاه
|
|
یکی بهر نوید آمد سوی شاه
|
شنید آن مژده چون شاه جهانبان
|
|
به استقبال آمد با بزرگان
|
دعای شاه ناظر بر زبان راند
|
|
به او شاه جهاندان آفرین خواند
|
به پوزش رفت خسرو سوی منظور
|
|
که گر بیراهیی شد دار معذور
|
رخ خود ماند بر در شاهزاده
|
|
کهای در عرصهات شاهان پیاده
|
چسان عذر کرمهایت توان خواست
|
|
چه میگویم نه جای این سخنهاست
|
در آنجا چند روز القصه بودند
|
|
وطن در بزم عشرت مینمودند
|
اشارت کرد شاه مصر کشور
|
|
کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر
|
به عزم مصر گردیدند راهی
|
|
شه و منظور و ناظر با سپاهی
|
برای خود در شادی گشودند
|
|
به بزم شادمانی جا نمودند
|