چو آن زرین قلم از خانهی زر
|
|
کشید از سیم مدبر لوح اخضر
|
سرای چرخ خالی شد ز کوکب
|
|
چو آخرهای روز از طفل مکتب
|
به مکتبخانه حاضر گشت ناظر
|
|
به راه خانهی منظور ناظر
|
ز حد بگذشت و منظورش نیامد
|
|
دوای جان رنجورش نیامد
|
زبان از درس و لب از گفتگو بست
|
|
ز بیصبری ز جای خویش بر جست
|
ز مکتب هر زمان بیرون دویدی
|
|
فغان از درد محرومی کشیدی
|
ادیب کاردان از وی برآشفت
|
|
به او از غایت آشفتگی گفت
|
که اینها لایق وضع شما نیست
|
|
مکن اینها که اینها خوشنما نیست
|
ز هر بادی مکش از جای خود پا
|
|
بود خس کو به هر بادی شد از جا
|
ندارد چون وقاری باد صرصر
|
|
بود پیوسته او را خاک بر سر
|
نگردد غرق کشتی وقت توفان
|
|
چو با لنگر بود بر روی عمان
|
مکن بی لنگری زنهار ازین پس
|
|
چو زر باشد سبک نستاندش کس
|
نداری انفعال این کارها چیست
|
|
نبودی این چنین هرگز ترا چیست
|
چنین گیرند آیین خرد یاد
|
|
خردمندی چنین است آفرین باد
|
چنین یارب کسی بی درد باشد
|
|
ز غیرت اینقدرها فرد باشد
|
ز غیرت آتشی در ناظر افتاد
|
|
ز دامن لوح زد بر فرق استاد
|
نهاد از دامن ارشاد تخته
|
|
زد آخر بر سر استاد تخته
|
وز آنجا شد پریشان سوی منزل
|
|
رخی چون کاه و کوه درد بر دل
|
در این گلشن که چون غم نیست هرگز
|
|
جفایی بیش از آن دم نیست هرگز
|
که از جانانه باید دور گشتن
|
|
ز درد دوریش رنجور گشتن
|
درین ناخوش مقام سست پیوند
|
|
چه ناخوشتر ازین پیش خردمند
|
که باشد یار عمری با تو دمساز
|
|
کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز
|
به بزم وصل مدتها درآیی
|
|
ز نو هر دم در عیشی گشایی
|
به ناگه حیلهای سازد زمانه
|
|
فتد طرح جدایی در میانه
|
خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست
|
|
به وصل دلبران او را سری نیست
|
ز سوز عشق او را نیست داغی
|
|
ز عشق و عاشقی دارد فراغی
|
چنین تا کی پریشان حال گردیم
|
|
بیا وحشی که فارغ بال گردیم
|
به کنج عافیت منزل نماییم
|
|
در راحت به روی دل گشاییم
|
کسی را جای در پهلو نگیریم
|
|
به وصل هیچ یاری خو نگیریم
|
که باری محنت دوری نباشد
|
|
جفا و جور مهجوری نباشد
|