چو این گنج هنر ترتیب دادم
|
|
ز هر جوهر در او درجی نهادم
|
شدم جویندهی زیبنده اسمی
|
|
که حفظ گنج را سازم طلسمی
|
به کام فکر ملکی چند گشتم
|
|
به اکثر نامداران بر گذشتم
|
به ناگه پیشم آمد پیر دانش
|
|
که ای کار تو بر تدبیر و دانش
|
به نام نامداری شد گهر سنج
|
|
که تیغش ملک را ماریست بر گنج
|
شه انجم سپاه آسمان تخت
|
|
جهانگیر و جهاندار و جوانبخت
|
نهالی از گلستان پیمبر
|
|
گلی از بوستان باغ حیدر
|
چو بر او رنگ دارایی نهد گام
|
|
شود آیین اطلس بخشش عام
|
دل خورشید لرزد بر سر خاک
|
|
که بخشد ناگهان دیبای افلاک
|
صدف آبستن از ابر سخایش
|
|
گهر بیقیمت از دست عطایش
|
به دارالضرب احسان چون قدم زد
|
|
کرم را سکه نو بر درم زد
|
اگر زین بیشتر در کشور جود
|
|
کرم زا نام حاتم بر درم بود
|
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد
|
|
که نقش نام حاتم را از آن برد
|
به تخت خسروی چون کرد آهنگ
|
|
به قانون عدالت زد چنان چنگ
|
که در بزم جهان از شاه درویش
|
|
بجز نی نیست کس را باد در خویش
|
چنان دورش به صحبت خانهی داد
|
|
ز امنیت صلای عیش در داد
|
به دور او که ناامنیست محبوس
|
|
مگر یکباره راه جنگ زد کوس
|
که میپیچند سر تا پا کمندش
|
|
به نوبت چوب بر سر میزنندش
|
از آنرو زخمهی مطرب خورد چنگ
|
|
که مانند است نام چنگ با چنگ
|
چو معموری ده ملک جهان شد
|
|
جهان از گنج آسایش جنان شد
|
که جای خشت زن بزم شراب است
|
|
به جای قالب خشتش رباب است
|
کشد چون آتش خشمش زبانه
|
|
برآرد دود از چشم زمانه
|
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
|
|
کند او عزم میدان تیغ در چنگ
|
ز هر جانب برآید نعره کوس
|
|
دهد سوفار ناوک جمله را بوس
|
نفیر سرکشان افتد به عالم
|
|
خورد مرغ حیات بیدلان رم
|
دلیران را به خون گلگون تبر زین
|
|
پلنگی چند ناخن کرده خونین
|
پی پرواز مرغ روح لشکر
|
|
ز هر جانب شود شمشیر شهپر
|
برآرد تیغ چون مهر جهانسوز
|
|
شود در عرصهی کین آتش افروز
|
گهی بر غرب راند گاه بر شرق
|
|
به شرق و غرب از تیغش جهد برق
|
گریزد لشکر خصم از صف کین
|
|
بدانسان کز شهب خیل شیاطین
|
زهی کشور گشا دارای دوران
|
|
جهانگیر و جهاندار و جهانبان
|
تویی آن آفتاب عرش پایه
|
|
که افتد چرخ در پایت چو سایه
|
ترا هر کس به قدر رتبهی خویش
|
|
پی ایثار چیزی آورد پیش
|
کشیدم پیش منهم گوهری چند
|
|
ز درج طبع رخشان جوهری چند
|
تو آن دانا دل گوهر شناسی
|
|
که نیکو گوهر از گوهر شناسی
|
نیم از قسم هر گوهر فروشی
|
|
به سوی گوهر من دار گوشی
|
چه میگویم چه گوهر چند مهره
|
|
به شهر بیوجودی گشته شهره
|
نه آن مقدارها چیزیست دلکش
|
|
که افتد طبع دانا را به آن خوش
|
ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار
|
|
ز طبع من بود آن نیز بسیار
|
الاهی تا در این میدان انبوه
|
|
کشد خورشید خنجر بر سرکوه
|
کسی کاو هست کینت در نهادش
|
|
اگر کوه است بر سر تیغ بادش
|