شبی چون روز شادی عشرت افزای
|
|
جهان روشن ز ماه عالم آرای
|
ز عالم زاغ پا بیرون نهاده
|
|
خروس از صبحدم در شک فتاده
|
نشسته گوشهای مرغ مسیحا
|
|
به هر جانب روان گردیده حربا
|
نبودی گر نجوم عالم افروز
|
|
نکردی فوق آن شب را کس از روز
|
سپهر از مه گلی بر چهره دیده
|
|
خطی از هاله بر دورش کشیده
|
فلک گفتی چراغان کرد آن شام
|
|
که میزد خواجه بر بام فلک گام
|
سوی صدر رسل جبریل رو کرد
|
|
دلش را مژدهی دیدار آورد
|
شد آن نخل ریاض شادمانی
|
|
برون از خوابگاهام هانی
|
کشیدش پیش پیک حق تعالا
|
|
براقی برق سیر چرخ پیما
|
عجایب ره نوردی تیز گامی
|
|
بسی از خواب خوشتر خوشخرامی
|
نمد زین داده گردون از سحابش
|
|
شده قسطاس بحری آفتابش
|
پی آرامش آن طرفه توسن
|
|
ز انجم کرده گردون جوبه دامن
|
چو برجستی به بازی زین کهن فرش
|
|
ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش
|
نمود از بهر سیر ملک بالا
|
|
شه روی زمین بر پشت او جا
|
براق از شادمانی گشت رقاص
|
|
روان شد سوی خلوتخانهی خاص
|
به سوی مسجد اقصا چو زد گام
|
|
دو تا گردید محرابش به اکرام
|
چو از محراب اقصا پشت برداشت
|
|
علم در عالم بالا برافراشت
|
چو با خود دید مه در یک وثاقش
|
|
چو نعل افتاد در پای براقش
|
به نعلش چهره سایید آنقدرها
|
|
که باقی ماند بر رویش اثرها
|
وز آنجا مرکب مردم ربایش
|
|
دبستان عطارد داد جایش
|
عطارد ماند چون طفلان به تعظیم
|
|
ز نعلینش به دامن لوح تعلیم
|
خوش آن دانا که بی تعلیم استاد
|
|
دهد دانا دلان را لوح ارشاد
|
ز ایوان عطارد زد برون پای
|
|
به مطرب خانهی ثالث شدش جای
|
ز شوق وصل آن تابنده خورشید
|
|
به بزم چرخ رقصان گشت ناهید
|
وز آنجا زد قدم بر بام علیا
|
|
فروزان گشت از او دیر مسیحا
|
به پیک روی آن شمع رسالت
|
|
فرو شد در زمین مهر از خجالت
|
به پنجم پایه منبر چو زد گام
|
|
برای خطبه بستد تیغ بهرام
|
وزان منزل به برتر پایه زد پای
|
|
شدش دارالقضای مشتری جای
|
ملازم وار پیش خویش خواندش
|
|
به صدر شرع بر مسند نشاندش
|
چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای
|
|
زحل چون سایهاش افتاد در پای
|
براقش زد ز میدانگاه هفتم
|
|
به صحن خان هشتم کاسهی سم
|
ثوابت بیخود از شوقش فتادند
|
|
چو نقش پرده بر جا ایستادند
|
نهم گردون شد از پایش سرافراز
|
|
کشیدش اطلس خود پای انداز
|
چو پیشش همرهان رفتند از دست
|
|
به میکائیل و اسرافیل پیوست
|
و ز ایشان روی رفرف بارگی راند
|
|
و زو دامن به ساق عرش افشاند
|
جهت را پرده زد در زیر پاشق
|
|
به نور قرب واصل گشت مطلق
|
فضائی دید از اغیار خالی
|
|
بری از جنس هر سفلی و عالی
|
محل نابوده اندر وی محل را
|
|
ابد همدم در آن وادی ازل را
|
شنید از هر دری آن مطلع نور
|
|
حکایتها از امداد زبان دور
|
پی عصیان امت گفتگو کرد
|
|
دلش خط نجاتی آرزو کرد
|
برای امت از درگاه عالی
|
|
سند پروانه شمع لایزالی
|
دل ما را پیام شادی آورد
|
|
برای ما خط آزادی آورد
|
زهی سر بر خطت آزاد و بنده
|
|
سران در راه امرت سر فکنده
|
ره آزادیی نه پیش ما را
|
|
بخوان از بندگان خویش ما را
|
اگر ما را شماری بندهی خویش
|
|
کجا آزادیی باشد از این پیش
|
به ما یا رب خط آزادیی ده
|
|
غلام خویش خوان و شادیی ده
|
که تا در جمع آزادان در آییم
|
|
به سلک قنبر و سلمان در آییم
|