نامهای سر تا سر او ای دریغا ای دریغ
|
|
در نوشتن کرده کاتب اشکی از دنبال او
|
نام قاسم بیگی قسمی به خونآغشته حرف
|
|
بسکه در وقت رقم میرفت اشک آل او
|
زخم موری کشته شیری را بلی لغزد چو پای
|
|
پشه ای پیش آید و پیلی شود پامال او
|
آن بریده سر که بر دست این خطا رفتش که بود
|
|
زهرهاش بشکافت خوف خنجر قتال او
|
پردلی بود او که روبر تیر رفتی سینه چاک
|
|
عاشقی میکرد میگفتی به خط و خال او
|
نقش هستی شست و شیر از بیشه اندیشد هنوز
|
|
بر کنار بیشه بگذارند اگر تمثال او
|
همچو او مردانه مردی در صف مردان نبود
|
|
مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود
|
صولتش کار گوزن و گور آسان کرده بود
|
|
کوه و بیشه بر پلنگ و شیر زندان کرده بود
|
اژدها را روزگاری هول مار نیزهاش
|
|
برده در سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود
|
برق تیغش ساختی چون بیشهی آتش زده
|
|
نیزهی شیران اگر دشتی نیستان کرده بود
|
ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش
|
|
بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود
|
کاسه گو خود را اگر دادی به سگبانش سپهر
|
|
او کنون این نه قرابه سنگباران کرده بود
|
سینه ماهی و پشت گاو در هم داشت راه
|
|
تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود
|
آگهی زین زود رفتن داشت کز آغاز عمر
|
|
خیر بادا هرچه بودش تا سر و جان کرده بود
|
دخل مستقبل به راه خرج ماضی ریخته
|
|
نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود
|
هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان
|
|
اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود
|
اینکه جان و سر نمیبخشید بود از بهر آنک
|
|
سرطفیل دوستان ، جان وقت جانان کرده بود
|
همت او چشم بر دنیا و مافیها نداشت
|
|
نسبتی با مردم بیحالت دنیا نداشت
|