ز راح روح بخش مهر او خصم است بیبهره
|
|
بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی
|
به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل
|
|
که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی
|
دل سخت عدو خون میشود از تاب شمشیرش
|
|
شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی
|
اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش
|
|
صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر درست
|
کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد
|
|
چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی
|
عجب نبود که دارد گرگ پاس گلهاش چون سگ
|
|
اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی
|
به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را
|
|
دواند بر سر خصم سیهدل رخش جولانی
|
نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش
|
|
چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی
|
شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم
|
|
که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خوانی
|
به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را
|
|
که خود را بینظیر عصر داند در سخندانی
|
نیم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را
|
|
چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشانی
|
به ملک نظم بعضی میکنند از خسروی دعوی
|
|
که شعر شاعران کهنه را سازند دیوانی
|
سراسر دزد ناشاعر تمامی پیش خود برپا
|
|
برابر مونس خاطر پس سر دشمن جانی
|
جمادی چند اما کوه دانش پیش خود هر یک
|
|
نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالانی
|
که در دم بر تو خوانند از طریق خود پسندیها
|
|
چو مضمونی ز نظم خود بر آن سنگین دلان خوانی
|
ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد
|
|
اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی
|
از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر
|
|
شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی
|
که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم
|
|
ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی
|
دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من
|
|
مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی
|
ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی
|
|
که از عریان تنی میلرزد از باد زمستانی
|