در ستایش علی«ع»

ز راح روح بخش مهر او خصم است بی‌بهره بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی
به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی
دل سخت عدو خون می‌شود از تاب شمشیرش شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی
اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر درست
کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی
عجب نبود که دارد گرگ پاس گله‌اش چون سگ اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی
به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را دواند بر سر خصم سیه‌دل رخش جولانی
نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی
شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خوانی
به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را که خود را بی‌نظیر عصر داند در سخندانی
نیم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشانی
به ملک نظم بعضی می‌کنند از خسروی دعوی که شعر شاعران کهنه را سازند دیوانی
سراسر دزد ناشاعر تمامی پیش خود برپا برابر مونس خاطر پس سر دشمن جانی
جمادی چند اما کوه دانش پیش خود هر یک نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالانی
که در دم بر تو خوانند از طریق خود پسندیها چو مضمونی ز نظم خود بر آن سنگین دلان خوانی
ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی
از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی
که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی
دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی
ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی که از عریان تنی می‌لرزد از باد زمستانی