نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
|
|
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
|
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
|
|
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
|
گفت ما محرم این پرده نهایم از وی پرس
|
|
که فرو مینگرد گاهی ازین گوشهی بام
|
کثرت مایه اجلال تو میآرد روز
|
|
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
|
دورت از گرد مناهیست به حدی رفته
|
|
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
|
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
|
|
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
|
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
|
|
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
|
مادهی شیر و نر باز ز بس الفت طبع
|
|
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
|
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
|
|
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
|
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
|
|
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
|
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
|
|
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
|
بسکه سرمایهی شادی و فراغت بخشید
|
|
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
|
نیم قطرهی نتوان یافت ، خرند ار به مثل
|
|
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
|
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
|
|
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
|
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
|
|
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
|
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
|
|
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
|
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
|
|
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
|
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
|
|
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
|
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
|
|
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
|
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
|
|
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
|