به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ
|
|
ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
|
بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود
|
|
ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ
|
سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی
|
|
چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ
|
کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده
|
|
سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ
|
عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون
|
|
ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ
|
برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی
|
|
که آنجا میتوان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ
|
به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی
|
|
بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ
|