در ماندهام به درد دل بی علاج خویش | و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش | |
مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود | جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش | |
جان را مگر به مشعلهی دل برون برم | زین روزهای تیره و شبهای داج خویش | |
فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است | با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش | |
عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم | با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش | |
ای صاحب متاع صباحت تلطفی | کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش | |
وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند | تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش |