شدهام سگ غزالی که نگشته رام هرگز | مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز | |
ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم | که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز | |
هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی | که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز | |
چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل | که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز | |
به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم | به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز | |
به شکنج طره او دل وحشی است مایل | که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز |