تو خون به کاسهی من کن که غیرتاب ندارد | تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد | |
چه دیدهای و درین چیست مصلحت که نگاهت | تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد | |
تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندی | چه گفتهام که سلامم دگر جواب ندارد | |
به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت | بریز برگ که ابر امید آب ندارد | |
دل بلاکش وحشی که خو به داغ تو کرده | اگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد |