نشانم پیش تیرش کاش تیرش بر نشان آید
|
|
که پیشم از پی تیر خود آن ابرو کمان آید
|
مگوییدش حدیث کوه درد من که میترسم
|
|
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید
|
از آنم کس نمیپرسد که چون پرسد کسی حالم
|
|
باو گویم غم دل آنقدر کز من به جان آید
|
بیا ای باد خاکم بر سر هر رهگذر افکن
|
|
که دامانش بگیرم هر کجا دامن کشان آید
|
ز شوق او نرفتم سوی بستان ، بهر آن رفتم
|
|
که شاید نخل من روزی به سوی بوستان آید
|
تو دمساز رقیبانی چنین معلوم میگردد
|
|
که چون خوانی مرا نام رقیبت بر زبان آید
|
صبوحی کرده میمد، بسی خون کرده رفتارش
|
|
بلی خونها شود جایی که مستی آنچنان آید
|
مگو وحشی چرا از بزم او غمناک میآیی
|
|
کسی کز بزم او بیرون رود چون شادمان آید
|