بازم غم بیهوده به همخانگی آمد | عشق آمد و با نشأهی دیوانگی آمد | |
ای عقل همانا که نداری خبر از عشق | بگریز که او دشمن فرزانگی آمد | |
خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل | با رخنهی دیرینه به ویرانگی آمد | |
دارد خبری آن نگه خاص که سویم | مخصوص به سد شیوهی بیگانگی آمد | |
ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان | مرغ دل وحشی که به پروانگی آمد |