مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود
|
|
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
|
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
|
|
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
|
ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم
|
|
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
|
زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من
|
|
که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود
|
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
|
|
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
|
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
|
|
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
|
نمیگفتم مشو پروانهی شمع رخش وحشی
|
|
چو نشنیدی نصیحت این زمان میسوز بال خود
|